ختم مادربزرگم بود. داشتیم میرفتیم خاکش کنن
من داشتم پیاده میرفتم
یه اقایی کنارم وایساد من نشناختمش گفت رانندگی بلدی گفتم بله بدو رفت حین دیدنش گف خانومارو تا قبرستون برسون و رف دیگه ندیدمش اصلا نزاشت حرف بزنم
بردمشون وقت امدن ماشینش روشن نمیشد کلی مرد کنار ماشین بودن همع داشتن منو نیگا میکردن خانومشو دیدم میگم بیا سویچ شوهرتو بگیر خودت برون گفت من بلد نیسم چن تا مرد اومدن روشنش کردن داشتیم میرفتیم باز وسط خیابون خاموش شد فوری روشن کردم اینام هی میگفتن یا ابوالفضل.دیگه رسوندمشون ولی خیلی بد بود. با ماشین خودمون خیلی رانندگیم خوبه اما با اون اینطور میشد. وای سرم دردگرف.. اخه این چرا ماشین داد دست من