یک پدر، یک چاقو، یک خیابان و فاطمه...
دختری که زیر تیغههای پدرش جان داد، نه درخلوت خانه، بلکه در برابرچشمان رهگذران.
دختر بیپناهی که پدرش تیغه را در ملاءعام فرو میکند در گلویش، در بدنش، در تمام حق زیستنش.
آنچه این قتل را به فاجعه تبدیل میکند، فقط جنایت نیست؛ تماشای خاموش و بیواکنش مردمیست که دیدند، دانستند، و عبور کردند.
((در صحنهای که زنان دویدند و فریاد زدند، مردان سکوت کردند و گذشتند.))
درد واقعی، تماشاگرانی هستند که نگاه کردند، دیدند، دانستند و گذشتند.
چه بر سر ما آمده که به سلاخی درخیابان مینگریم و فقط عبور میکنیم؟
((قهرمانان غایب؛ چرا مردان فقط نگاه کردند؟))
در این صحنه زنانی دیده شدند که جیغ زدند، دوان دوان نزدیک شدند، هرچند نتوانستند اما مردان؟
سر چرخاندند و رفتند...
درفرهنگی که مرد را منجی میخواهد،
غیرت را با شمشیر و قدرت یکی میبیند،
مردان ما تبدیل شدهاند به تماشاگرانی که از درگیری مدنی، از واکنش انسانی، گریزاناند.
آنچه کشته شد فقط یک دختر نبود؛ ما همه زخمیایم
فاطمه مرد، اما با او، چیزی در دل این شهر هم مُرد.
در تهران، در تبریز، در اهواز، در هر کوچهای که
فاطمه ها میمیرند و باز تکرار خواهد شد.
باید به کودککُشی، زنکُشی، پدرسالاری خشن و زن ستیزی، مردسالاری، مردانگی تماشاگر، پایان دهیم.
آنچه درقتل فاطمه سلطانی بیش از هرچیز تکاندهنده است، فقط جنایت پدر نیست، بلکه رفتارجمعی جامعهایست که آن را دید، اما کاری نکرد.
درسالهای اخیر، جامعه ایران درمعرض موجی از بحرانها بوده: فقر، خشونت، تورم، فروپاشی روابط خانوادگی و تضعیف اعتماد اجتماعی.
این فشارها باعث بیحسی عاطفی یا به تعبیر دقیقتر، "گُسیختگی همدلی" شدهاند.
مردم آنقدر با بحرانهای شخصی دستوپنجه نرم میکنند که توان روانیشان برای همدردی و مداخله کاهش یافته است.
این پدیده را میتوان با نظریه «فرسودگی دلسوزی» توضیح داد؛ یعنی جایی که مواجهه مکرر با درد دیگران، باعث بیتفاوتی دفاعی میشود.
این طرز تفکر، نتیجه آموزشهاییست که سالها از رسانه، مدرسه و خانواده دریافت کردهایم:
«پدر حق دارد» ، «دعواهای خانوادگی را نباید بیرونی کرد» ، «زن اگر کتک میخورد، لابد کاری کرده».
« این مرد زنش را اگر کشته لابد هرزگی و خیانت کرده...»
«« مرد حق داشته سر زنش را ببرد مردانگی به خرج داده»»
در چنین فضایی، قربانی مقصر است و قاتل –بهویژه اگر مرد و پدر باشد– قابل درک و ترحم.
مردانی که از کنار صحنه گذشتند، فقط از ترس چاقو نترسیدند؛ درقفس تربیت پدرسالارانهای و مرد سالارانه ای گرفتار بودند.