رفتم پیش خواهرم و مامانم باهم بحرفیم مامانم گفت ببین دوباره مثل بختک اومد به جونمون بیافته به منم اشاره کرد
بعد دیدم دارن درمورد صندلی و اینا حرف میزدن گفتم میخواین چی بخرین خواهرم گفت به تو چه مگه کنه هم عقل داره بفهمه مامانمم خندید
منم اومدم بیرون هی هرهر کرکر دارن میخندن هنوز
منم هیچوقت هیچ کاری نکردم اینجوری بهم بگن واقعا بدم اومد و ناراحت شدم فکر نمیکردم مامانم اینجوری بکنه هنوزم صداشون میاد دارن پشت سرم حرف میزنن و میخندن
اونوقت من میام یه چیز به خواهرم بگم مامانم میاد کم میمونه رو سرم اژدها هفت سر بیاره
الانم باهاشون قهرم