اون شب که دیگه خیلی رو اعصابم رفته بود و من دیگه تصمیممو گرفته بودم شام که طبق معمول اتاق خودش جدا میخورد چون میخاست پیش بچه ها نباشه و ارامش داشته باشه غذاشو.... موقع خواب که بچه ها خوابیدن و من طبق معمول بیدار بودم اومد و گفت با دوستام میخایم بریم فلان جا عشقم نیکشه هرحا دوست دارم برم باز قراربود نباشه .ولی در خواب رفت و من با نبودش ارامش گرفتم ولی پراز ترس....
ترس از اینکه چطور توضیح بدم
رفتم به ۱۱۵ زنگ زدم بردنش و گفتم از حقوق کم و بی پولیش قرص میخورد ....
رفت تو کما و واسه همیشه رفت