سلام. سال ۸۸عروس خانواده شدم.برخلاف میل مادرشوهر،منو شوهرم ازدواجکردیم.حتی عروسیمونمنیومد، نزاشت چندتا از بچهاشم بیان.فقط ۲تا خواهراش اومدن.
خلاصه اونشب با تمام بغضی که تو گلوی شوهرمبود تموم شد.حتی مارو پاگشاهم نکردن.شوهرمقیدشوزد، خونه هامون کنار همبود.هربار دختراشومیفرستاد که یه ایرادی از خونمونبگیرن تا مثلا منو رو سرشوهرم کنن که بگم اره از اینجا بریم،خونم زشته یا هرچی.
بگمبهتون شوهرمسهمشو از ارث گرفته بود وسهمیکی از داداشاشو خرید.ما همونو خیلی مختصر درستکردیمو توش زندگی کردیم،اصلااااا لاکچری نبود.ولی خب من دوسشداشتمچونشوهرمبرا شروع یه عاشقانه با همون پولی که داشت درست کرده بود.