سلام من تو دوران کارشناسی یه دوستی داشتم خیلی باهم اوکی بودیم اما بنا به دلایلی از هم دور شده بودیم ، یادمه یه دخترخاله داشت که این ازش متنفر بود و همیشه بهش می خندید . ماهم طبق تعاریفی که از این دوستم شنیده بودیم یه شناختی ازش داشتیم . حالا بعد دو سه سال اخیرا با هم برخورد داشتیم و منو دعوت کرد خونشون ؛ هنوز مجرده . یهو بحث دختر خالش شد گفت با یه پسر پولدار خونواده دار ازدواج کرده و کلی غر زد به بخت و اقبال خودش ... همینطوری که داشت عکسا رو بهم نشون میداد یهو عکس همسرم هم آورد و گفت اینو میبینی ، ما شنیدیم یه مدت هم با این بوده و ... من تو شوک رفته بودم و داشتم خفه می شدم و فقط خودم رو نگه داشته بودم بغضم نترکه ازش پرسیدم که کی با این بوده گفت یه شیش هفت ماه پیش ما رد اینو زدیم و شروع کرد گفتن اینکه نگاه شانسو شنیدم اینم پسر خوبی بوده و... وقتی به این فکر میکردم که شیش هفت ماه پیش زمانی بوده که ما نامزد بودیم قلبم به درد اومد ازش پرسیدم عکس باهم ازشون نداری که گفت نه همینم زرنگی کردن پیدا کردن. حالا من دو روزه که احساس خفگی دارم ، فکر میکنم همه چی تموم شده با خودم میگم شاید اشتباه کرده باشن شاید اینطوری نباشه هزارتا فکر میاد تو سرم . نمیتونم هضم کنم همچین چیزیو ...
کسی از ازدواج من و همسرم خبر نداره به همین خاطر شاید اگه دوستم میدونست هیچوقت اون عکسو بهم نشون نمیداد شایدم زودتر بهم میگفت احساس میکنم دارم میرسم به حرفای خانواده ام و اینکه چطور اگه این حقیقت داشته باشه بهشون بگم ...
چیکار کنم به نظرتون چطور ته ماجرا رو در بیارم
این متن تایپک دیروز
من یه چند روزه که خواب به چشام نیومده