سلام چند وقت پیش دعوت شدم خونه ی خواهر شوهرم (ازم چند سالی کوچیک تره) به همراه خانواده ی همسرم و جاریم و اونیکی خواهر شوهرم ، و ایشون هربار ما میریم خانواده ی شوهرش و برادر شوهر های مجردش هم دعوت میکنه و انقدر جمعیت زیاد میشه که صدا به صدا نمیرسه ، خلاصه کنم که من سالی یکبار خونه ی ایشون دعوتم که اونم انقدر کار مهمونی زیاده کلی خستگی میمونه به جونم و اصن بهم خوش نمیگذره (تصور کنید ظروف شستنی به اندازه ی بیست نفر! ) و اینسری من انقدر پادرد داشتم که تصمیم گرفتم زیاد کار نکنم ، اما خواهر شوهر بزرگ ترم (دوسال بزرگ تر از منه) دست از تیکه و کنایه نمیکشید و با شوخی مدام منو صدا میکرد برای کمک در آشپزخانه اما من قسر درمیرفتم چون واقعاً نمی تونستم اون شب سره پا وایستم از پادرد اما اون هالو تر از این حرفها بود....
یک لحظه همه نشستیم دور هم که بازم شروع کرد آره عروس های قدیم خیلی سختی کشیدن و امروزی ها رو ببینید میشینن روی مبل و به من نگاه کرد منم طاقت نیاوردم و عین لحن شوخی خودش گفتم عزیزم من اومدم مهمونی و مهمون حساب میشما! و یهو سکوت شد و من متوجه شدم انگار حرفم درست نبود و معذب شدم اما بعدش که فکر کردم وجدانم راحت شد والا این خواهر شوهر کوچیکم که میزبان بود هربار دعوتش میکردم خونمون اصن دست به سیاه سفید نمیزنه و نمیزارم کسی سره پا شه! من ماشین ظرفشویی دارم و مهمون هام اصن سختی نمیکشن چرا باید من وقتی مهمانی اونا میرم ازم انقدر انتظار داشته باشن ؟ چرا باید از کار نکردنم معذب شم ؟!