کلاس چهارم که بودم بخاطر شغل پدرم مجبور شدیم بریم اصفهان وقتی رفتیم اصفهان من گوشه گیر شدم و تنها هیشکیو نداشتیم اونجا همش خونه بودیم اونقدری این افسردگی عود کرد که من از ته موهامو زدم
خودمو با کلاسهای تقویتی خفه کردم که یادم بره که چقدر گوشه گیر شدم
ی روز نزدیک محرم بود مادر بزرگم زنگ زد که تاسوعا و عاشورا میخواد نذری بده ما برگردیم شهرمون
مادر منم مخالف ن نمیشه علی سرکاره و.. نمیتونیم بیایم
حالا از مادر انکار از عزیز جونم اصرار بدون شما نمیشه
آقا ما پاشدیم رفتیم شهرمون که کوردستان باشه