حدود دو ساله ازدواج کردیم
قبلا یه جای دیگه زندکی ميکرديم شب عید سال ۴۰۳ یکی از مرغاش مُرد و من از ترسم وسیلههامو جمع کردم رفتم چون من رو مقصر میدونست (توی تاپیکام هست). بعد اومد به بهونه رابطه جنسی. منم که یهویی زندگیم رو از دست داده بودم حالم خیلی بد بود و قبولش کردم اینطوری ادامه پیدا کرد. الان طبقه بالای خونه پدرش هستیم و من دوباره اعصاب و روانم بهم ریخته
فکر کردم چون قرص میخوره و میاد نزدیک پدر مادرش، میشه باهاش زندگی کرد اما فایدهای نداشت
بهم میگه ما فقط برای رابطه جنسی باهم زندگی میکنیم
منم با تحقیرا و توهینایی که میکنه ازش بدم میاد نمیذارم بهم نزدیک بشه حتی جای خوابمم جدا کردم