مادربزرگ خدابیامرز من یک سوم اموالش (پدربزرگم قبل از فوتش خونه و زمین و مغازه اش رو به نام خانومش کرده بود) تو وصیت نامه رسمی زده به نام یکی از نوه ها (دختر عموم که نوزده سالشه)
من چهار تا عمو و دو تا عمه و کلی دختر عمو و دختر عمه دارم که خیلی هاشون ازدواج کردن و بچه هم دارن.
یکی از عموهام دخترش مشکل قبلی داره و خیلی خرجش می کنه. یکی دیگه شون هم داره جهاز می خره.
نمی دونم چرا این وسط من خیلی حسودیم شده به صاحب ارث و دارم می سوزم! نمی دونم آب رو کجا بریزم 😅😅😅🤣🤣🤣🤣.
شرعی هم هست و دلش خواسته دیگه.
حالا من کلی کاراش رو می کردم و چندین بار هم با کمک همسرم بردیمش دکتر و... بماند.
خدایی انتظاری نداشتم اون موقع و چون پدر من پسر بزرگه و مسئولیت مادرش بیشتر با ما بود و منم برادر ندارم فکر می کردم عادیه این کارهام.
دختر صاحب ارث به مادر خودش رفته و چشماش سبزه و بلونده و تنها نوه ای هست که این شکلیه. از وقتی هم کوچولو بود مادربزرگم خیلی دوستش داشت و یک ریز قربون صدقه اش می رفت. از اون مغروراست و من ندیدم کمکی و کاری بکنه به مادربزرگم.
به من چه. برم سرم تو زندگی خودم باشه و اینقدر حسود و چشم تنگ نباشم تا خدا خودش برام بسازه...