من مال خودم شعری که خودم نوشتم
هر شب به سیگار ها باج میداد لبهایش را.. تا بتواند شعری بنویسید دختری که تنهایی اش را..:)
دود میکرد و همانطور هدف و آرزو هایش هم خاک شدند..
به ماه خیره شده بود و در ذهن خود هیاهو هایی بود دغدغه های که حل نشدنی بودند.
کام گرف و رها کرد.. چشمانش خیس شده بود از این همه بی کس بودنش..
یک جام گرفت تا بلکه آرام شود مگر خاطرات میگذاشتند؟؟
سر بر بالین گذاشت چشمانش خیس شد و به فکر فرو رفت که چه بر سر آن دختر آمده و به این حال افتاده؟ چشمانش را بست و فردا چشمانش را باز نکرد او دیگر نبود و آزاد شده بود..
و خانواده اش به خواسته شان رسیده بودند حال دگر او آزاد است...)