نمیدونم از کجا شروع کنم میدونم طولانیه اگ دوس داشتید بخونید شاید از تجربه های تلخ من استفاده بکنید میدونم اشتباه در حقم زیاد کردم میدونم شاید خیلی چیزا بگین ولی خب من میگم که مثل من براتون اتفاق نیفته تجربه بشه ..
تو ی خانواده بزرگ شدم ک چجور بگم دختر نمیتونه رو حرف پدرش نه بگه
بچه بودم کلا بچه ساکتی بودم عاشق این بودم ک درسمو ادامه بدم ولی پدرم نذاشت در همون حد پنجم نذاشت بخونم میگف ک دختر واسه چیشه اخرش خونه شوهر میره همین ک سواد خوندن نوشتن داشته باشه بسشه با اینک تو ازمون تیز هوشانم خیلی عالی بودم بگزریم..
خلاصشو میگم چهارده سالم بود خواستگار از فامیل اومد بابامم بدون اینک نظر منو بپرسه بهشون گف با وصلت موافقه منم چهارده سالم بود نمیتونستم درباره همچین چیزی با بابام حرف بزنم ب مامانم گفتم نمیخوام گف خودت ب بابات بگو منم سر تجربه ادامه درس و التماسای سه ساله ک برا ادامه درسم کردم و نه شنیدم میدونستم بابام بازم همچین عکسو العملی نشون میده میدونم بچگونه بود تفکیرم ولی بچه بودم
دو سال بعد ازدواج کردم ولی حتی با اینک فامیلم بود ندیده بودمش چون قبلترش باهاشون قطع ارتباط بودیم پنج سال نمیدونم چیشد اون سال خواستگاری اشتی کردن اونم شانس من بود
دو سال بعد خواستگاری ازدواج کردم هیچی نداشت نه خونه ن ماشین ن کار با خانوادش زندگی کردیم البته خانواده دایی ام بود اما جهنم بود وضعم
کوچیکو بزرگ تو همه چی دخالت میکردن از پوششم گرفته تا رفتن خونه بابام من احمقم دم نزدم میگفتم ک ن مشکلات خودمه باید حلش کنم نباید ب خانوادم بگم خیلی اتفاقا سرم اومد
مثلا خواهرش دوستم بود دامادشون دوس شوهرم بود تنها چیزی ک از اون جهنم دورم میکرد گهگاهی رفتن خونه اونا بود ک نزدیکمون بودن اخرش چیشد تهمت زدن ک امار دخترشون من ب شوهرش میدم ینی سر و سری باهاش دارم اولاش تیکه انداختنا رو ب خودم نگرفتم گفتم محاله همچین چیزی منظورشون باشه هر چی شنیدم گفتم ن مگه ممکنه تا اینک ی روز دخترش گریون میاد میگه ک اره فهمید اومدم کجا رفتم دعوا حسابی کرد
مادره در اتاقم از جا کند ک بیا بیرون فلان فلان شده امار میدی ب اون نمیدونم چی نمیدونستم چ غلطی بکنم
ب شوهرم گفتم گف مادرمه چی بگم بهش دیونس ولش کن جدی نگیر
دلم از این میسوزه ک همشون فامیلم بودن میدونستن ک من اونجور ادمی نبودم مادر شوهرم از اول منو نمیخواس از اول جهنم کرده بود برام
ب بی بی مادربزرگ مشترکمون گفتم ب دایی دومیم گفتم تا یکم بس کردن کارشونو
خلاصه هیچ تهمتی ازم دریغ نکردن منم با اینک تا اخر باهاشون نمیمونم خونمون جدا میشه مشکلاتم تموم میشه ازدواج بازی نیس الکی تمومش کنم خودمو اروم میکردم