دلنوشته
چشمامو بستم که شاید دیگه چشم مست و نازشو نبینم، که شاید دل آروم بگیره و دست از این دیوونگی برداره. اما ؟این دل دیوونه ی من طاقت نمیاره در گوشم ، داد میزنه: "احمق !من که میبینمش!"
آخه تو چطوری میتونی نبینیش وقتی که هر لحظه و هر جا حسش میکنی؟ وقتی که تو هر خیابون، تو هر کوچه، حتی تو صدای بارون، فقط اونه که جلو چشاته. چطوری میتونی خودتو گول بزنی و بگی ندیدمش؟ دل من که این چیزا حالیش نمیشه دیونست ، دیوونهتر از اونی که بتونم رامش کنم .
هر بار که میخوام فراموشش کنم، یادش مثل نسیم آروم میاد و دور قلبم میپیچه. تو یه چشم به هم زدن، تمام خاطرههاش برام زنده میشه. هر خنده، هر نگاه، هر صدا...
انگار تو تمام وجودم ریشه دونده.
چشمامو بستم، اما انگار هنوز دارم نگاش میکنم. صدای خندههاش تو میاد گوشم. نگاهش، اون نگاه عمیق و گیراش، همیشه جلو میاد چشمام. دیگه از دست این دل دیوونه چه کار برمیاد؟ فقط میخواد ببینتش، فقط میخواد باهاش باشه.
دل من، تو چرا اینقدر دیوونهای؟ تو چرا نمیخوای بفهمی که باید فراموش کنی؟ اون هیچ وقت نفهمید و نمیفهمه که چقدر دوستش داری !...
اصلا شاید هیچ وقت برنگرده...
میشه بس کنی ....
اما این دل دیونه من،خیلی دیوونهتر از این حرفاست. فقط میخواد ببینتش، فقط میخواد باهاش باشه. با همین دیوونگی داره زندگی میکنه فقط.
هرقدری هم که بخوام ازش فاصله بگیرم، هرقدر هم که بخوام چشمامو ببندم،این دل دیوونم نمیذاره.
دل من دیوونهتر از این حرفاست. فقط میخواد ببینتش، فقط میخواد باهاش باشه.
اینجاست که من میمونم و این دل دیوونهام، که هر بار در گوشم داد میزنه:
"احمق جان چشاتو هر قدر ببندی! باز من میبینمش!"
#عباس_حیدری
#دلنوشته
#داستانک