از زندگی سیرم
از شوهرم وخانوادش بدم میاد
ازاول زندگیم یه روز خوش نداشتم
یادمه برای عقدم میخواستم برم آرایشگاه میگفتن ارایشگاه نمیخواد صورتتو نامحرم میبینه
میگفتم بخدا همه بهم محرم اند صورتمو نشون نامحرم نمیدم چادر میندازم توصورتم
انقد دقم میدادن که نگو
میگفتم بریم آتلیه عکس بندازیم یادگاری میگفتن اونا نامحرم اند بعد عکسها وفیلمهامونو میرن میبینن
ولی الان دختر خودشون میخواد شوهرکنه داره برای بله برونش مراسم مفصل میگیره هم آرایشگاه هم فیلمبردار هم آتلیه حالا برای عقدش بماند که چه ها نمیکنه
عروسیمو تو یه تالار سطح پایین یه شام بیخود دادن
تمام کادوهامو برداشتن برای خودشون
ولی الان برای دخترشون به پسره گفتن بهترین تالار رو رفته دیده
تاحالا یه مسافرت دونفره نرفتم حتی بعدازعروسی برای مشهد رفتنم اوناهم اومدن
وهزارتا دلشکستگی دیگه به بار آوردن
به این چیزا که فکر میکنم دلم میخواد طلاق بگیرم
از شوهرم بدم میاد