2777
2789
عنوان

داستان خواهرم 😭

272 بازدید | 15 پست

خواهر عزیزم💔😔



۸ سال پیش با هم اتفاقی اشنا شدیم کلی درد و مشکل داشتیم که فقط میتونستیم با هم درد و دل کنیم

تک دختر بود و باباش یه شهر دیگه کار میکرد و هر چند وقت یبار می اومد

بیشتر دلتنگیش و ناراحتیش بخاطر باباش بود

ازم خواست مثه خواهرش باشم

هیچ وقت تنهاش ندارم

منم قبول کردم درسته خودم خواهر داشتم ولی میونه خوبی نداشتم باهاشون و اون رفیقم شد خواهر💔

خیلی دختر خوبی بود خوش اخلاق با ادب مهربون

رابطمون خوب بود با هم میخندیدیم با هم  گریه میکردیم

سال اول گذشت تابستون بود اومد با کلی خوشحالی گفت قراره بریم شهری که بابام هست واسه زندگی و به من گفت اصلا ناراحت نشی ها من هفته ای یبار میام بهت سر میزنم (سه ساعت فاصله بود) من از یه طرف خوشحال شدم میره پیش باباش و از یه طرف ناراحت بودم که از هم دور میشیم

غم دیده زاهدان💔😅

ولی به رو خودم نیاوردم . با کلی گریه خدا حافظی کردیم و رفت 💔 ولی طبق حرفش می اومد بهم سر میزد

سه سال به همین سختی گذشت ولی حسمون کم نشده بود. زنگ میزد ساعت ها حرف میزدیم . میومد سر میزد ولی من دوست داشتم بر گرده

سال چهارم برگشت  . خیلی خوشحال بودم هر روز میرفتم دم خونشون حتی شده ۱۰ دقیقه میدیدمش حرف میردیم خوشحال بودم 😅💔 خوش میگذشت واقعا . انرژی میگرفتیم از هم

)من نمیتونستم برم خونشون معذب بودم چون اون نمی اومد خونمون)

یادمه موقعه امتحانا نوبت اول بود رفتم دم خونشون داشت اماده میشد بره مدرسه گفت بیا بریم خونمون گفتم نه نمیام برو مدرسه دیرت نشه . اسرار داشت برم خونشون رفت مامانشو صدا کرد گفت بیا ببین دخترت نمیاد بالا . منم تند باهاش خدا حافظی کردم رفتم

دو روز گذشت اومده بود پیشم دیدمش حرف زدیم بعد رفت خونشون

غم دیده زاهدان💔😅

دو روز گذشت گفتم حتما درگیر امتحانا هستش


رفتم واتساپ دیدم دوستای مشترکمون همه استوری تسلیت گذاشتن از همشون تک تک پرسیدم چی شده


نیم ساعت گذشت


گفتن فاطمه مرده😭

باور نکردم فاصله خونه ما با اونا یه خیابون بود رو به رو کوچه ما یه کوچه بود که خون اونا اونجا بود 

بلند شدم رفتم زنگ درو زدم کسی باز نکرد در زدم لگد زدم هیچ کسی درو باز نکرد همسایشون صدای هق هقمو شنید گفت اینجا هیچ کسی نیست برو واسه دوستت دعا کن

خشکم زد

شماره مامانشو نداشتم خط خودش خاموش بود از همسایه ها در به در دنبال شماره بودم هیچ کدوم نداشت میگفتن تازه اومدن شماره نداریم ازشون

بر گشتم خونه گفتم دروغه کارم بود زنگ زد به خط خواهرم که خاموش بود💔

ساعت ۱ شب روشن شد خط همین که تماس وصل شد با خوشحال سلام دادم ولی صدا اشنا نبود یه صدای غریبه که گرفته بود و با بدختی داشت حرف میزد گفت دوست یا همکلاسی فاطمه هستی گفتم گوشی رو بدین بهش گفت سرد خونست😭😭😭

ادرس داد گفت فردا بیا این ادرس که بعد دفنش میکنن

خواهر دست گل منو گفتن دفن میکنن

غم دیده زاهدان💔😅

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

تا صبح نماز خوندم دعا کرد صلوات فرستادم دروغ باشه


به هزار بدبختی صبح شد بلند شدم مدرسه قرار بود از اونجا با یکی از دوستای مشترکمون بریم


رفتم مدرسه کلاس ۱۲ بودم و تقریبا همه دانش اموزا و معلم ها منو میشناختن هیچ وقت تو مدرسه ناراحت ندیده بودن منو


همه می اومدن میپرسیدن چته و هزار تا سوال کار من فقط نگاه کردن بهشون بود و سکوت

دوست مشترکمون اومد گفت حقیقت داره نه میتونستم باور کنم نه پاهام یاریم میکرد برم به اون ادرس

یه گوشه نشستم از ساعت ۷ صبح تا ۱۲ اصلا متوجه نشدم چی شد چجوری تمام شد

زدم از مدرسه بیرون رفتم دم خونشون دوباره در زدم بازم خواهر نازنینم نیومد درو باز کنه نیومد

رفتم خونه زنگ زدم به خطش دوباره همون صدای ناشناس قطع کردم دوباره زنگ زدم گفتم تو رو خدا گوشی رو بدین به فاطمه خانمه شروع کرد به گریه گفت فاطمه رو بردن دفنش کردن و دارن بر میگردن دیگه هیچ جوره نمیتونس ببینیش

دیگه تحمل گوش دادن نداشتم قطع کردم و رفتم تو گالری رو عکسمون منتظر بودم یکی زنگ بزنه بگه دروغ بوده میخواسته اذیتمون کنه😭

غم دیده زاهدان💔😅

فرداش به امید اینکه یکی یه خبر بده بهمون رفتم مدرسه سه شنبه بود و طبق برنام شیفت بعد ظهر بودیم دو ساعت گذشت هیچ کسی هیچی نگفت هیچ خبری نداشتن جز فوتش

با خانوادم حرف زده بودم که اگه خبری نشد میرم به اون ادرسی که بهم دادن

ساعت ۲ بود به معاون مدرسه گفتم من میرم گفت (موقعه کرونا بود) یکم دیگه صبر کن تعطیل میشین گفتم باشه با یکی از دوستام هماهنگ کردم فرار کردیم از مدرسه نیم ساعت دیر بود صبر کنیم باید مشخص میشد جریان چیه تو کوچه زنگ زد به باباش گفت بیا مارو تا یه جا ببر و باباش اومد و رفتیم به اون ادرس که انگار ادرس خونه دایی فاطمه ام بود

رفتیم داخل خونه شلوغ همه چشما قرمز یکی میره یکی میاد رفتم تو خونه مثه دیوونه ها میگشتم و مسگفتم فاطمه کجایی بیا بیرون من اومدم

مامانش اومد جلوم وایستاد گفت فاطمه رفت با تمام توانم دادم زدم گفتم دروغه فاطمه هنوز تازه ۱۸ سالش شده این دختره داره مارو اذیت میکنه...

 از حال رفتم  و وقتی بهوش اومدم دیدم همون خونه ام یعنی واقعا فاطمه من رفته بود مامانش بغلم کرد کلی واسم از فاطمه گفت از حرفاش از مسخره بازی هاش .....

دیگه من خواهرمو ندیدم

دلیل فوتشم : اون روز حالش خوب نبوده مامانش واسش نزدیکا غروب غذا و چایی برده گفته پاشو برو دستاتو بشور بیا یه چیزی بخور رفته دستاشو بشوره یه پله لعنتی بود از اون خواسته بیاد پایین میافته و سرش ضربه میخوره و علت فوتش رو گفت ضربه مغزی😭😭😭💔

حتی تو خوابمم می اومد فقط صداش بود میگفت من زنده ام 😭

میگفت بر میگردم😭

هنوزم منتظزتم عزیزم....😭😭

غم دیده زاهدان💔😅

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز