فرداش به امید اینکه یکی یه خبر بده بهمون رفتم مدرسه سه شنبه بود و طبق برنام شیفت بعد ظهر بودیم دو ساعت گذشت هیچ کسی هیچی نگفت هیچ خبری نداشتن جز فوتش
با خانوادم حرف زده بودم که اگه خبری نشد میرم به اون ادرسی که بهم دادن
ساعت ۲ بود به معاون مدرسه گفتم من میرم گفت (موقعه کرونا بود) یکم دیگه صبر کن تعطیل میشین گفتم باشه با یکی از دوستام هماهنگ کردم فرار کردیم از مدرسه نیم ساعت دیر بود صبر کنیم باید مشخص میشد جریان چیه تو کوچه زنگ زد به باباش گفت بیا مارو تا یه جا ببر و باباش اومد و رفتیم به اون ادرس که انگار ادرس خونه دایی فاطمه ام بود
رفتیم داخل خونه شلوغ همه چشما قرمز یکی میره یکی میاد رفتم تو خونه مثه دیوونه ها میگشتم و مسگفتم فاطمه کجایی بیا بیرون من اومدم
مامانش اومد جلوم وایستاد گفت فاطمه رفت با تمام توانم دادم زدم گفتم دروغه فاطمه هنوز تازه ۱۸ سالش شده این دختره داره مارو اذیت میکنه...
از حال رفتم و وقتی بهوش اومدم دیدم همون خونه ام یعنی واقعا فاطمه من رفته بود مامانش بغلم کرد کلی واسم از فاطمه گفت از حرفاش از مسخره بازی هاش .....
دیگه من خواهرمو ندیدم
دلیل فوتشم : اون روز حالش خوب نبوده مامانش واسش نزدیکا غروب غذا و چایی برده گفته پاشو برو دستاتو بشور بیا یه چیزی بخور رفته دستاشو بشوره یه پله لعنتی بود از اون خواسته بیاد پایین میافته و سرش ضربه میخوره و علت فوتش رو گفت ضربه مغزی😭😭😭💔
حتی تو خوابمم می اومد فقط صداش بود میگفت من زنده ام 😭
میگفت بر میگردم😭
هنوزم منتظزتم عزیزم....😭😭