سلام بچه ها
من دیروز دندون عقلمو کشیدم خیلی اذیت شدم
شام یه چندتا قاشق فرنی خوردم ودیگه نتونستم بیشتربخورم
شوهرم گفت یه لیوان شیر بیار برای مامانم بریم بالا پیشش بخوابیم امشب تنهاست
گفتم چشم
رفتیم بالا با دندون دردم کلی نشستم تعریف کردم باهاشون و در مورد یه موضوعی بهشون کمک فکری دادم
اصلا هیچ به روشون نیاوردم که جای دندونم درد میکنه
دیگه ساعت شد ۱۲ رفتیم که بخوابیم
مادرشوهرم گفت اون موز رو بخور دندون کشیدی
گفتم ممنون چشم
به شوهرم که داشت برای مامانش شربت عسل وگلاب درست میکرد گفتم بیا توام موز بخور
گفت نه من نمیخورم نصفشو بده مامانم
خیلی ناراحت شدم یهو یه تیکه کوچیک موز که جدا کردم بدارم دهنم ازدستم افتاد رو زمین که نخوردمش وانداختمش دور
وبقیشم گذاشتم موند توبشقاب
شوهرم که داشت برای مامانش شربت عسل میبرد گفت چرا ناراحت شدی
حالا مگه چی شده یالا بیا موزتو بخور
من منظوری نداشتم و دادو بیداد کرد
گفتم اصلا کاری باتو ندارم دیگه موز میل ندارم سهم خودم افتاد زمین بقیشم گذاشتم مامانت بیاد بخوره
انقد دادوبیداد کردو بهم گفت لجباز گند اخلاق و ازاین حرفا
من با خودم گفتم من چقدر بدبختم که دندونمو کشیدم با شکم گرسنه اومدم بادرد فک و گوش نشستم با اینا تعریف و دلداری دادن بهشون بعد یه موز ناقابلم که میخوام بخورم میگه نصفشم بده مامانم. شربت عسلم درست میکنه میده مامانش ولی دادوهوارش برای منه😢
(مامانش تو اتاق خوابش بود ومتوجه این جریانات نشد اصلا)