2777
2789
عنوان

مامانم ناسازگاره

114 بازدید | 10 پست

خواهرا! لطفا اول بخونید، اگر هر نظری دارید بنویسید. ولی من دنبال راهکاری هستم که تجربی باشه و جواب بده.

من ۳۸ سالمه. ۵ ساله ازدواج کردم و یه بچه چند ماهه دارم. سه تا خواهر دارم و برادر ندارم. همه متاهلن و بچه دارند. خواهرام هیچکدومشون اینجا نیستن. هر کدوم یه شهریه. یه خواهرم ساکن اتریشه. مادرم بخاطر روحیاتی که داره، با خواهر برادرش رابطه ای ندارن.. و بعد از مرگ پدر بزرگ مادربزرگم، اختلافاشون بیشتر شد. و کار به جایی رسید که سر ملک ها مامانم از داییم شکایت کرد، بعد از ۱۱ سال. 

بقیه اشم الان میگم

ارتباطها جوری خرابه که زانداییم و دختر داییم ماها رو میبینن، راهشونو کج میکنن، انگار عزائیل دیدن. واقعا متاسفم براشون. حتی خونه من نیومدن، بچه بدنیا اومد نیومدن. در ضمن داییمم با خاله و دایی دیگه ام ارتباط نداره. این از این.

از اون طرف مامانم، هر روز با بابام دعوا دارند.. بجای اینکه یه وقتایی یه کمکی به من باشن، مشغول دعوان.. مخصوصا مادرم رفتاراش سمیه

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

الان کار بجایی رسیده که مامانم نمیذاره حتی بابام بیاد ازم سر بزنه.. بخاطر مشکلاتی که دارند، حس بدی داره میگه پدرت مهربون نیست، اون وقتی که شماها کوچیک بودین، من و بچه ها رو ول میکرد، میرفت دنبال دوستاش.. حالا اومده دنبال بچه بزرگ کرده میگرده... دروغه کاراش و فلان.

مامانم پنج ماه قبل با خواهر بزرگم دعوا کردن با هم و باز با اون خواهرمم ارتباطی نداره از اون وقت ... خواهرمم امسال عید نیومد شهر ما.. با اون خواهر دیگه امم ارتباط نداره.. با اون خواهری که خارجه ارتباط داره، ولی فهمیدم یه چیزهایی بهش گفته، اونم باور کرده، دیگه بهم زنگ نمیزنه... اصلا نمیفهمم، چرا مادرم اینجوریه

امروز پیام داد اگه دوست داری ناهار بیا اینجا، منم خوشحال شدم و با یه بچه کوچیک تک و تنها سوار ماشین شدم رفتم اونجا... با اینکه برام سخت بود... بهش گفتم عمه نجمه، نوه اش بدنیا اومده، بنظرتون کی بریم دیدن نی نی شون... آخه اونا ۱۵ روزگی پسرم، اومدن دیدنش، براش کادو آوردن، با اینکه  دختر عمه ام حامله بود ، ماههای آخرش بود، اومده بود... یهو مامانم مثل دیوانه ها طغیان کرد

کلی داد و بیداد راه انداخت و حرف بارم کرد، و یاد قدیمها کرد که عمه ات فلان کرد و بهمان. من سعی کردم متقاعدش کنم ولی هی گفت ساکت ، نمیخوام حرفاتو بشنوم. من احترامشو داشتم ولی میخواستم بگم اشتباه میکنه، در مورد رفتارهای بقیه ، قضاوت عجولانه داره و برداشت تندی کرده. خلاصه کاری ندارم، منم بالاخره ناراحت شدم و لباس بچه مو تنش کردم، تشکر کردم و محترمانه و با آرامش ولی سر سنگین خداحافظی کردم. اومدم خونه ام

این یک نمونه از رفتارهاش بود.. کلا زندگی ما شده این!!! 

شما اگر ظاهر زندگی ماها رو ببینید، میگین خوبه ،  یک خانواده متوسط و عادی ... ولی همه تنها اونم بخاطر رفتارهای اشتباه مامانم با بقیه. فکر کنید، ما تو شهر خودمون با هیچکس ارتباط نداریم، مامانم اینجوریه، هر روز تو خیابوناست، پیاده روی میکنه، با ماشین تنهایی میگرده، دوستی نداره، گاهی میاد خونه من اونم نه چون بخاطر من. از تنهایی و یکی حس کردن خودش

جای من بودین چیکار میکردین؟

اینم بگم بارها سعی کردم، با افرادی که کات کرده، ارتباط برقرار کنم ک موفق شدم ولی مادرم با کارهای باعث شد، ما رو پس بزنند... بابامم از دستش از خونه فراریه...ظرف میشوره، جارو میکنه ، بازم رضایت مامان من حاصل نمیشه... نمیدونم ۱۰ سال دیگه میخواد چی بشه با این وضعیت

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز