یه مدت براش قصه بگو بچه ها بزرگمیشن مثل فلانی میتونن غذای خوشمزه بخورن مثل فلان چیز بعد دیگه مامانها می می ندارن
آخه بچه ها خانم شدن یا آقا شدن مثل فلانی
اسم بچه بزرگتر که دوستش داره بگو
بعد اون من چسب بی رنگ پهن میزدم روش سوتین شیردهی میپوشیدم که سر چسب مشخص نشه میومد نگاه میکرد نوک نداشت خیلی با تشویق گفتم آخ جون یعنی بزرگ شدی بریم فلان چیز یخچال بهت بدم حالا یه خوراکی سالم که دوست داره
چندین روز اینطوری همش چسب میزدم مرتب میومد سر میزد
غر میزد اما سر چسب معلوم نبود بفهمه چرا نمیتونه بخوره
بعد اون تا مدتهد چسب میزدم تا کلا از سرش افتاد
و البته دیگه حمام بدون سوتین باهاش نرفتم