یه بنده خدایی از اطرافیانم دیابت شدید داره
فشارخون و ...
سن کمی نداره
بالای شصت و باید پرهیز کنه
یه وقتهایی یه کارهایی ازش میبینم که نمیتونم حس تنفرم رو کنترل کنم و از خودم بخاطر این حس شرمندم و از خدا خواستم منو تو اون جایگاه نذاره
مثلا بهش تعارف شیرینی میکنم جلو بقیه میگه قند دارم و نمیخورم
وقتی رومو برمیگردونم یا بی منظور نگاهم میفته بهش میبینم داره میخوره از همون
اگر ۵ مدل شکلات و گز باشه تو ظرف از همه مدلها میخوره و به نفر بعدی میگه من پرهیز دارم
سر سفره هم همینطوره.وقتی خونش مهمونیم سر سفره دیر میاد و میگه من قند دارم.اما میبینم ته آشپزخونه داره ته دیگ میخوره
هرچی اضافه تو بشقابها بمونه میریزه رو هم و به اسم غذای دست نخورده تو وعده بعدی میاره تو سفره.دیدم که میگم
میگیم بیا چیزی بخور
میگه از صبح هیچی نخوردم و میل ندارم.اما فراموش میکنه و بین حرفهاش میگه چقدر چیزمیز خورده
شیرینی میاریم برمیداره میخوره و دوباره تعارف میکنم با ابنکه خورده ازش خورده و خودم هم دیدم.اما میگه نه برام ضرر داره نمیخورم.
چرا دروع میگه آخه
تو همه چی اینجوریه
انقدر دروغهای غیر ضروری گفته و دستش رو شده که هیچکس به حرفهاش اعتماد نداره
اینم بگم در همه موارد از قدیم اینجوریه.یعنی خصلتشه.شبیه مادرشه
خیلی حسم بده به این کاراش