راستش به خاطر همین ترس لعنتی زنگ نمیزدم
هزار بار به فکرم افتاد که زنگ بزنم و مادر دختری آروم حرف بزنیم اما نمیشد
خیلی اون روز حالم بد بود و زدم زیر گریه
نمیدونم با ایم موضوع اعتقاد دارید که خون،خون رو میکشه ولی من شدیدا اعتقاد دارم و همش اون شب ها کابوس میدیدم و بی دلیل حالم بد بود
خیلی سعی میکرمد حال خودم رو خوب کنم اما نمیدونستم چم شده
بعد این روزا بابام با یک حال پریشون اومد خونه و خب بابامه و میفهمم که الان حال بده و هی ازش میپرسیدم که چی شده اما هیچی نمیگفت فقط گفت یه چند روزی باید بریم یه جایی حتی بهم نمیگفت کجا فقط خیلی پاپیچش شدم که بگه اما نمیگفت و منم دیگه به ناچار ساک جمع کردم
روز بعد که سوار ماشین شدیم فهمیدم که..