2777
2789
عنوان

مشکل من به عنوان یک بچه طلاق

| مشاهده متن کامل بحث + 129662 بازدید | 384 پست

بابام درباره این ماجرا کاملا جدی بود و همش بهم میگفت فکر دیدن و حتی پیام دادن بهش رو از سرت بیرون کن و حسابی در این مورد تهدیدم کرده بود

منم به پاس احترام که منو تو این سال ها ول نکرده و به خاطر من ازدواج نکرده و تمام زندگیش رو به پام ریخته و هیچی برام کم نزاشته به حرفش گوش میدادم

ولی ته دلم مامانم رو دوست داشت و دوست داشت بهش فرصت بده اما بابام سد این ماجرا میشد و تا حد امکان اجازه نمیداد

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

از این ماجرا ها و مشکلات و چشم انتظاری های من برای اینکه مامانم بهم زنگ بزنه حدودا۳سالی گذشت

نمیدونم تو این مدت مامانم حالش خوب نبود که بهم پیام نمی‌داد یا اینکه کلا من براش بی ارزش بودم که من اینو بعدا متوجه شدم که براتون تو ادامه ماجرا توضیح میدم

بعد از این یه سال و ماجراهایی که گفتم من تقریبا تو این سه سال روزانه اکانت رو چک میکردم تو تلگرام و روبیکا

که یک روز متوجه شدم که یه مدتیه یعنی حدود دو الی سه روزی هست که آنلاین نشده 

این برای من خیلی تعجب آور بود چون مامانم هر روز آنلاین میشد حتی من هزار بار براش پیام تایپ میکردم اما همش پاک میکردم و از ترس بابام نمیفرستادم

راستش به خاطر همین ترس لعنتی زنگ نمیزدم

هزار بار به فکرم افتاد که زنگ بزنم و مادر دختری آروم حرف بزنیم اما نمیشد

خیلی اون روز حالم بد بود و زدم زیر گریه

نمیدونم با ایم موضوع اعتقاد دارید که خون،خون رو میکشه ولی من شدیدا اعتقاد دارم و همش اون شب ها کابوس میدیدم و بی دلیل حالم بد بود 

خیلی سعی میکرمد حال خودم رو خوب کنم اما نمیدونستم چم شده 

بعد این روزا بابام با یک حال پریشون اومد خونه و خب بابامه و میفهمم که الان حال بده و هی ازش می‌پرسیدم که چی شده اما هیچی نمی‌گفت فقط گفت یه چند روزی باید بریم یه جایی حتی بهم نمی‌گفت کجا فقط خیلی پاپیچش شدم که بگه اما نمی‌گفت و منم دیگه به ناچار ساک جمع کردم

روز بعد که سوار ماشین شدیم فهمیدم که..

بابام یک دست لباس مشکی زیر ساکم گذاشته

من فقط در همین حد میدونستم که مامانم قم  زندگی میکنه و ما هم راه افتادیم سمت اونجا چون ما یه شهر دیگه بودیم و من فکر کردم بردی زیارت داریم میریم و این حرفا ولی نمیدونستم که ماجرا یک چیز دیگه است

سر راه که داشتیم میرفتیم بابام هی میخواست یه حرفی رو بزنه ولی هی حرفش رو قورت میداد

و من میدیدم که حالش خوب نیست هی میگفتم بزار من رانندگی کنم اما قبول نمی‌کرد 

فقط بین حرفاش هی میگفت تو خیلی دختر قوی ای هستی  و راستش خیلی شک برانگیز بود حرفاش چون هم با اضطراب و ناراحتی این حرفا رو میزد هم داشت یه حرفش رو قورت میداد که منم خیلی کنجکاو شده بودم چی میخواد بگه

عزیزم💔

به منظور فراهم شدن زیارت حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) خواندن این آیه مفید است: 💛《 بُورِكَ مَنْ فِي النَّارِ وَمَنْ حَوْلَهَا وَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ》💛 خواندن این آیه هم باعث توفیق تشرف میشود وهم کیفیت زیارت را بالا میبرد، قبل از رفتن بخصوص وقتی انسان میبیند خیلی وقت است توفیق پیدا نکرده که به زیارت برود خواندن این آیه مفید است(شیخ جعفر ناصری)

آخرش ماشین رو کنار زد و دستم رو گرفت و گفت که مادرت تصادف کرده و داریم میریم سر خاکش 

بهم گفت که من قرار نبود الان هت بگم ولی خب مجبور شدم چون بعدا از دستم شاکی میشی که چرا چنین موضوع مهمی رو بهت نگفتم

یخ لحظه احساس  کردم هر چی تو ذهنم باهاش ساختم خراب شد همش میخواستم کتمان کنم حتی دو بار یادمه به شخصی روی پاش زدم که بابا شوخی نکن من این جور شوخی رو دوست ندارم اما در حالی که بابام ناراحت بود گفت تو خیلی قوی ای و از پسش بر میای و سعی کن خودت رو کنترل کنی وبهم گفت که من برات پشت ماشین چادر میزنم)چادر مسافرتی که لباس مشکی هات رو بپوشی و من اون موقع بود که فهمیدم لباس مشکی برای این بود

راستش من فکر کردم شاید شهادتی چیزی هست که بابام به‌فکر بوده و لباس مشکی هام رو برداشته

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز