سلام من علیرضا هستم این داستان کاملا واقعی هستش
داستان برای شب عید ۱۴۰۳شروع میشه
ما هرساله عید با فامیلامون به خونه مادر بزرگ و پدر بزرگ مادریم میریم
من و دو تا از پسر خاله هام به اسم ارین و امیر و دو تاز دختر خاله هام به اسم فاطمه و اون یکی هم اسمش فاطمه هس یه عادت بد داریم که همیشه از گوگل چیز های احضار و اینجور چیزها مینویسیم
شب عید نه صبح عید که ساعت ۶ بود ما راه افتادیم به خونه ی مادربزرگ که ساعت حدود ۱۲ شب رسیدیم(خرم اباد )
وقتی رسیدیم ما رفتیم سراغ بازی ما اشتباهمون از اونجایی شروع شد که بعد از پایان بازی بازی رو تموم نکردیم ویادمون رفت
منو پسر عموهام پیش هم خوابیدیم و دختر خاله هام تو طبقه بالا خوابیدن
منو پسر عموهام داشتیم کالاف بازی میکردیم که شارژ گوشی ارین(
پسر عموم )تموم شد و ماهم به احترام اون از بتل اومیدم بیرون
وشروع کردیم حرف زدن که دختر خالم وارد اتاق شد و گفت او خیلییی بده ماهم داشتیم بهش میخندیدیم که رفت
بعد که خوابیدیم ما برای اذان صبح بیدار میشیم وفتی رفتیم پیش دختر خالم من گفتم چرا این حرف رو زدی
اونم مات مونده بود میگفت داری درباره ی چی حرف میزنی ماهم جریان رو بهش گفتیم اونم خیلی ترسید و گفت ای کاش خیالاتی شده باشم چون امیر هم اومد تو اتاق ما و گفت اون خیلی بده😰دلیی زیاد جدی نگرفتیم و رفتیم خدابیدیم
نیم ساعت از خوابم نگذشت که با داد وفریاد و... امیر بیدار شدم ارین هم بیدار شد و بیدارش کردیم وگفت خواب دیدم یه دختر قد بلند سیاه که هیچی ازش معلوم نبود بهش گفته منتظر انتقامم باش ماهم تا صبح بیدار موندیم و خوابیدیم که حدودا ساعت ۵ صبح بود که با صدای جیغ خالم بیدار شدیم و متاسفانه پسر خالم امیر فوت کرد
شنیدیم پسر عموم بر اثر ترس ناگهانی فوت کرده