۲۲سالمه ۱سالو ۱ ماهه عقدم و عروسی نکردم یه خواهر ۲۰ساله دارم داشتیم شام میخوردیم کوکو داشتیم مامانم گفت نفری۳تا کوکو من خواستم کوکو دومی روبردارم بزرگبود خواهرم شروع کرد به توهین اون الان ۱دونس اونبه اون بزرگیه میخوری نمیخوری سیر نمیشی گفتم به توچه مگه غذایه توعه حالا یه عالمه کوکو بازم مونده بود ولی چشمش خوردن منو میگیره هی میگه بخور مثل خ*ر بشه هیکلت هیگفتم بزار زهرماریمروبخورم تموم کن ول کن نبود توهین پشت توهین منم چنگال تودستمو کردم تو باش پاشد رفت تو اتاق مامانمم داد میزنه منو نفرین میکنه هرچی حرف زشت بود بهم زد میگه پس اون پدرسگ کی عروسی میگره راحت شیم از دستت کی گم میشی از خونم بری منم گفتم حقش بود تا اون باشه با غذا خوردن منم کارنداشته باشه مامانم شروع کرد به کتکزدنم و سری حرفای خیلی زشت گفت توهینای خیییلی خییلی زشت که حتی نمیتونم بگم چی گفت منم زنگ زدم به شوهرم بیاذ دنبالم میرم ساختمون نیمه کارم که نهدر داره نه پنجره چون نه حوصله مادرشوهرمو دارم که برم خونش نه اینجارومیتونم تحمل کنم بابام خونه نبود اومد مامانم یه جور با دورویی به بابام میکفت که بابامم حرصی کنه بیاذ منو کتک بزنه میگه این نگرانه غذا کم بیاد فقط بهش گفت کم بخور اونم اینجوری کرد یعنی ۱۸۰درجه با دروغ تغییر داد هی میگه بهم زنجیری باید تو تیمارستان زنجیرت بکشن همیشه اینجوری بوده همیشه فرق میذاشت بین من وخواهرم از بچگی در قبال تمام بی ادبی های خواهرم هیچ عکس العملی نشون نداد و خواستیم اعتراضی کنیم به بدترین شکل ممکن برخورد کرد باهامون خیلی دلم شکشته خییلی