خواهرزاده هاش و داداشش اینا زنگ زدن بهش که بیان عید دیدنی گفته من مغازه ام نیستم بچها هم خوابن (حقیقت گفته بچه هامون سر شب ۶ و نیم هفت میخوابن همیشه) بعد زنگ زد ب من که تو که نمیتونی دروغ بگی یعنی بگی من نیستم و اینا چون باز ممکنه به هوای خودت خواسته باشن بیان گوشیو بزار رو پرواز جواب نده.
دیگه وقتی بچها خوابن من کجام 😂
یه سالم خاله پیر بنده خداش با بچه هاش اومدن پشت در بودن چون مهمون من تو خونه بود مادرم و خواهرم اینا در رو روشون باز نکرد :/// رفتن ...
اون سال بچه هم نداشتیم من خیلی ناراحتم از اون موقع تا الان
ولی الان یکم خوشحال شدم راستش چون با بچه ها شرایط زندگیمون خیلی تغییر کرده
من قید خیلی کارا و جاها رو خیلی وقته زدم.امروزم انقد دخترم اذیتم کرد و خودمم روزه بودم در عین اینکه شیر هم میدم بهش فقط دعا میکردم زودتر بخوابن خودمم بتونم استراحت کنم.خونه هم الان مرتبه چون از صبح راه رفتم اما خب اون تمیزی ای که برای عید باید داشته باشه رو نداره به خاطر بچه ها و ریخت و پاشاشون یعنی در کل بگم آماده پذیرایی مهمون نبودم برای همین
حالا بابت همین خوشحالیم عذاب وجدان دارم :/