پارت 2:
صدای زنگ ساعت یادآور می شود زمان رفتن است و مهدوی چند دقیقه ای که باید رسیده باشد.
همانطور که به سمت کمد لباس هایش می رود به این فکر میکند آیا مهدوی تا رسیدن او آنقدر ادب می شود که به بهانه های واهی دیگر معطلش نکند؟!
مانتو و شلوار مشکی و شال خاکستری اش را بر می دارد و در همین می گوید :مهدوی فکر نکنم برات کافی باشه فقط چهل دقیقه معطل بشی اما من بیشتر از این نمیتونم این فضا رو تحمل کنم.
کفش های پاشنه بلندم را می پوشم و آرام آرام پله ها رو پایین می روم؛ به آخرین پله که می رسم می بینمش اما تنها نیست،کنار او ایستاده؛ درست مانند گذشته با این تفاوت که این چشمان امیدوار را من داشتم.
اولبخندی می زند و من در دل پوزخند،چشمانم را می چرخانم و اویی را می بینم که دلیل تمام نه اما بیشتر سرد شدن هایم است؛اویی که دلیل تنها شدنم بود، دلیل ترک شدنم!
بعد از گذشته این همه سال چشمانم مانند خودش سرد و بی روح شده است.
آخرین پله را هم پایین می آیم و با قدم های منظم و شمرده نزدیکشان می شوم. چشمانش می درخشد؛ می دانم پس از گذشت این همه سال زیادی تعغیر کرده ام حالا شده ام مشابه کسانی او تحسین می کرد، می گویند چه؟ پوزخندی در ذهنم می زنم و با لحن خودش می گویم: خااانممم!!
می دانم از اینکه خوب تربیت شده ام خوشحال است ولی نمیداند باید منتظر دیدن خرابه تمام پل هایی که پشت سرش خراب کرد باشد.
باز چشمانم می چرخانم می خواهم واکنش او را هم ببینم؛همچنان سرد نگاهم می کند.
صدای پر ذوق مرد کنارش را می شنوم:دیبا؟!
توجهی نمی کنم، سردی چشمانم را بیشتر به مرد رو به روی ام نشان می دهم که بی صدا پوزخندی می زند. یادم رفته است او استاد پوزخند های بی صدا است.
باز صدایش را می شنوم:دی..
بدون اینکه منتظر بمانم با قدم های بلند ترک شان میکنم درست همان کاری که او با من کرد. ..بگذار یادش بیاورم که انتخابش من نبودم و من زمانی که انتخاب کسی نباشم او را خط می زنم! برای همیشه!،