2777
2789
عنوان

نظرر بدین😢

373 بازدید | 34 پست

دوست دارم رمان بنویسم اما نمیدونم اصلا استعداد دارم یا نه خوبم یا ن

میشه یکمش رو بخونید ببینم خوبه برای شروع؟! 🥺😍

به امید روزی که با دستانم معجزه را به دیگران هدیه دهم🤍

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

"رمان خون سیاه"


گاهی خوابت را می بینم

بی صدا، بی تصویر

مثلِ ماهی در آب های تاریک که لب می زند و معلوم نیست حباب ها کلمه اند یا بوسه هایی از دلتنگی.....تق تق..تق تق..

این سومین بار است که پس از آمدنش به سراغم می آید و من مثل دوبار گذشته قصد ندارم جوابش را بدهم.

قصدم تلافی گذشته نیست ولی رابطه ای که سال ها پیش از بین رفته هیچوقت قابل ترمیم نیست.

صدای گنگ کسی می آید گویی از فاصله ای دور صدایش می زند و سپس صدای   قدم هایش که در حال دور شدن است.

پوزخندی میزنم و زير لب می گویم هنوز هم همان هستی همان که به خاطر او مرا  سال ها در بدترین شرایط روحی تنها گذاشتی.

همانطور که بلند می شوم و روبه روی آیینه قرار می گیرم می گویم:

اما اشتباه فکر کردی اگه من همون دختر قبلم.

به چشانم مشکی ام زل میزنم و باز ادامه میدم :

خیلی چیزا عوض شده نه من اون آدم 12 سال پیشم نه الان اون زمانه

من الان همون دختری ام که تو داستان های بچگی مون گلبرگ میخوند.

و اراک تر از قبل می گویم: من؛ خون سیاه ام.

به امید روزی که با دستانم معجزه را به دیگران هدیه دهم🤍

پارت 2:


صدای زنگ ساعت یادآور می شود زمان رفتن است و مهدوی چند دقیقه ای که باید رسیده باشد.

همانطور که به سمت کمد لباس هایش  می رود به این فکر می‌کند آیا مهدوی تا رسیدن او آنقدر ادب می شود که به بهانه های واهی دیگر معطلش نکند؟!

مانتو و شلوار مشکی و شال خاکستری اش را بر می دارد و در همین می گوید :مهدوی فکر نکنم برات کافی باشه فقط چهل دقیقه معطل بشی اما من بیشتر از این نمیتونم این فضا رو تحمل کنم.

کفش های پاشنه بلندم را می پوشم و آرام آرام پله ها رو پایین می روم؛ به آخرین پله که می رسم می بینمش اما تنها نیست،کنار او ایستاده؛ درست مانند گذشته با این تفاوت که این چشمان امیدوار را من داشتم.

اولبخندی می زند و من در دل پوزخند،چشمانم را می چرخانم و اویی را می بینم که دلیل تمام نه اما بیشتر سرد شدن هایم است؛اویی که دلیل تنها شدنم بود، دلیل ترک شدنم!

بعد از گذشته این همه سال چشمانم مانند خودش سرد و بی روح شده است.

آخرین پله را هم پایین می آیم و با قدم های منظم و شمرده نزدیکشان می شوم. چشمانش می درخشد؛ می دانم پس از گذشت این همه سال زیادی تعغیر کرده ام حالا شده ام مشابه کسانی او تحسین می کرد، می گویند چه؟ پوزخندی در ذهنم می زنم و با لحن خودش می گویم: خااانممم!!

می دانم از اینکه خوب تربیت شده ام خوشحال است ولی نمی‌داند باید منتظر دیدن خرابه  تمام پل هایی که پشت سرش خراب کرد باشد.

باز چشمانم می چرخانم می خواهم واکنش او را هم ببینم؛همچنان سرد نگاهم می کند.

صدای پر ذوق مرد کنارش را می شنوم:دیبا؟!

توجهی نمی کنم، سردی چشمانم را بیشتر به مرد رو به روی ام نشان می دهم که بی صدا پوزخندی می زند. یادم رفته است او استاد پوزخند های بی صدا است.

باز صدایش را می شنوم:دی..

بدون اینکه منتظر بمانم با قدم های بلند  ترک شان میکنم درست همان کاری که او با من کرد. ..بگذار یادش بیاورم که انتخابش من نبودم و من زمانی که انتخاب کسی نباشم او را خط می زنم! برای همیشه!، 

به امید روزی که با دستانم معجزه را به دیگران هدیه دهم🤍

وای منم خیلی علاقه دارم ولی داستانم خیلی مزخرف میشه. عالیییی بوددد

فدات قشنگم ❤️

تلاش کن میشه 💪💚

به امید روزی که با دستانم معجزه را به دیگران هدیه دهم🤍

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792