سلام به همه ی عزیزان اولین تاپیکمه اما خیلی دلم گرفته و با گذشت دوسال از این موضوع امشب دلم خواست باکسی صحبت کنم❤️(ببخشید زیاد تایپ کردم)
من تو دوران دانشگاه باهمکلاسی آقا مثلا(احسان)آشنا شدم و باهم همکلاسی بودیم تا ارشد بعد باهم همکارشدیم توی یه شرکت دوستای خیلی خوبی بودیم و خانوادگی شد رفت و آمدمون تا اینکه بعد ۷سال بهم گفت دوستم داره .منم با مشورت باپدرومادرم گفتم بیا آشنا شیم بیرون رفتیم و تو این مدت کار کرد خونه خرید و ماشینشو عوض کرد ومن آیلتس داشتم باهم زبان خوندیم که مهاجرت کنیم ۳سال طول کشید بالا و پایین هم تورابطه داشتیم اما خیلی درک خوبی از هم داشتیم
خلاصه گفتیم قبل ازدواج بریم مشاوره و رفتیم و نظر مشاور مساعد بود اما یه دفعه آخر هفتش احسان بهم زنگ زدو گفت:نمیتونم ازدواج کنم آمادگیشو ندارم
من گفتم باشه صحبت میکنم با پدرم صبر میکنیم درستش میکنیم که یهو گفت نه من کلا دوستی باتو رو هم نمیخوام
صحبت کردم یه هفته بهم فرصت بدیم اما بعد که زنگ زدم گف اصلا همو نبینیم و من تصمیموگرفتم من مناسب این رابطه نیستم!
منم اصرار دیگ دیدم جاش نیس برای همین تموم شد
اما هنوز ازخودم میپرسم چرا این ندونستن دلیل داره دیوانه میکنه منو بنظر شما دلیل این تصمیم چی بوده؟