من پدر و مادرم از تولدم تا الان زندگیمو مثل زندانی دارم طی میکنم همه چیم هم دست بابا مه یعنی من هیچ تصمیمی دستم نیست همش دست بابامه حتی من نه بیرون رو دیدم نه اجتماع هیچی به هیچی و من الان ۱۶ سالمه مادرم داره روم فشار میاره که قبول کنم و من اصلا نمیخوام و میخوان با همین یک مورده ازدواج کنم ولی من نمیخوام
مثل زندانی زندگی کردم و میخوان من به زندان دیگه و مثل خدمتکار زندگیمو طی کنم
من دوست دارم همین امروز خودمو خلاص کنم ارزوی زندگی عادی هر دختر رو خواستم ولی متاسفانه زندگی زندانی نصیبم شد