با خواهر شوهرم و شوهرش و مادرشوهر و پدر شوهرم رفتیم رستوران بچه خواهر شوهرم ۸ سالش هست بچه من ۱۱ سالش
بچه ام قبلش بهم گفت دوست ندارم کنار اون بچه بشینم
من اومدم دیدم مادرشوهرم بچه ام و نشونده پیش خودش و اون بچه
و بچه من هیچی بهشون نگفته بود
منم به بچه ام گفتم پاشو بیا این طرف پیش خودم
مادرشوهرم گفت این میخواد پیش این بشینه
منم با لج گفتم نمیخواد این دوست نداره پیش اون بشینه
بچه گریه افتاد رفت پیش مادرش
خواهر شوهرم حرف نزد ولی دید ، مادر شوهرم رفت بچه رو آورد داشت گریه میکرد روبروی ما نشست شروع کرد به قربون صدقه رفتن بچه
بعد با شوهرم دعوا کردم گفتم برو بهشون بگو من دیگه با این بچه ام و نمیارم