بچه داداشم مریض بود منم بخاطر بچه هام برگشتم نگفت تو بمون من میرم خانه خودم خانه اش طبقه پایین مادرم هست تازه بعد امدنم ناراحت شده که چرابرگشتم اونا هر روز شام یا نهار خونه مادرم هستندکلی حرف پشت سرم زده منم خانه مادرم جا ندارم خواهر ندارم شوهرم هم کل عید سرکاره هوای شهرمون خیلی سرده دلم واسه تنهایی خودم وبچه هام سوخت دلم گرفت نشستم کلی گریه کردم حق با من بود یا داداشم لطفا نظر بدید
مامانم تنها نیست بابام هست یه داداش مجرد دیگه هم دارم ولی اینا ده ساله جا خشک کردن قصد رفتن هم ندارن تویه خونه ۱۶۰ متری نشستن راحتن تازه واسه همه هم تعیین تکلیف میکنند