روانیم کردههه سر یه موضوع کاملا بی اهمیت و عادی گیر داده میگفت دیگه به تو ذره ای اعتماد ندادم گوشیت میگیرم پول ماهانت نمیزنم اجازه نمیدم با دوستات بیرون بری و... برای من اصلا هیچکدوم از اینا بود و نبودشون اهمیتی نداره چون دیگه عادت کردم به این رفتاراش بعد مامانم هر بار باهاش دعوا میکنم بهم حرفای بد و زشت میزنه میگه هر....زه ای خرا...بی ..جن...ده که عادت کردم فکر کن کوچیک بودم بچه بودم به بچه ی ۱۲ ساله این حرفارو میزد همیشه ولی بهم میگفت خدا رو شکر تورو دارم بهت اعتماد دارم خوب و بدت رو میشناسی الان گیر داده اصلا بهت اعتماد ندارم چی مگه برات کم گذاشتم که اینکارا رو میکنی تو فلانی(همون حرفای زشت) از کجا معلوم چند تا دوس. ت پسر نداری اگر من نباشم تورو باید از کوچه خیابون جمع کنم میشه یکی از جن...ده های اسمی شهر منم بهش چیزی نگفتم مثل همیشه تو خودم ریختم و حدودا ۲ ۳ ساعت کلا داشتم گریه میکردم هرکاری کردم دلم سبک نشد از این قضاوت بی رحمانه ای که منو کرد رفتم باهاش حرف بزنم بگم چقدر ناراحت شدم از حرفاش و رفتارش گفت هرچی گفتم راست گفتم کمت هم بوده تو فلانی بهمانی... اشکم در اومد از حرفاش گفت اشک تمساح نریز الکی بقیش پست بعد ی میگگم