من ب این نتیجه رسیدم ک از ازدواجم پشیمونم.نمیتونم بگم دوسش دارم.فقط میدونم کس دیگه ای رو دوست ندارم...زندگی رو باهاش تحمل میکنم بخاطر مادر و پدرم
معیارهای مرا خلافش رو داره داره...فحاش؛تنبل؛عربده زن، بی توجه، مادی گرا.
اولش اون اومد جلو ...منم عقلم رفتم و تحت شور قرار گرفتم.هر چ جلوتر رفتیم فکر کردم میتونم بهش اعتماد کنم و باهاش حرف بزنم اما از حرفام برای توهین ب خانوادم و چاپیدن خانوادم استفاده کرد. اگه خانوادش توهین و بی احترامی داشتن نمیگذاشت من یه کلام حرف بزنم.منم تو خودم میریختم...حالا یه جوری شدم تو خونه تو ذهنم باشون دعوا میکنم و یهو داد میزنم...خودم میفهمم از لحاظ روانی مشکل پیدا کردم.
این بخاطر نبود مردی همراهه