بهترین دیالوگی که توی عمرم شنیدم:امروز می خواهم به مصاف تزویر بروم که بدترین آفت دین است. تزویر با لباس دیانت و تقوی به میدان می آید. تزویر سکه ای است دورو، که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است. عوام خدایش را می بینند و اهل معرفت ابلیسش. و چه خون دلها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود آیه خوان و به ظاهر متدین...💔
آنه ! تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت
وقتی روشنی چشمهایت
در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت
از تنهایی معصومانه دستهایت
آیا می دانی که در هجوم دردها و غم هایت
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت
حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود؟
آنه !
اکنون آمده ام تا دستهایت را
به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری
در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی
و اینک آنه شکفتن و سبز شدن در انتظار توست... در انتظار تو
غروبا که میشه روشن چراغا😃 میان از مدرسه خونه کلاغا یاد حرفای اون روزت میفتم که تا گفتی به جون دل شنفتم عجب غافل بودم من اسیر دل بودم من اسیر دل نبودم اگ عاقل بودم من یادت میاد به من گفتی چیکار کن گفتی از مدرسه اون روز فرار کن فرار کردم من اون روز زنگ آخر نرفتم مدرسه تا سال دیگر عجب غافل بودم من اسیر دل بودم من