اسی میدونی
من غربت ازدواج کردم
خودم شمالی هستم ولی جنوب زندگی میکنم
تابستونا گرم میشد بچمم حوصله اش سر میرفت یک ماهی میرفتم خونه مادرم
همش خواهرم وپدرم بد رفتاری میکردن
ولی من بازم میرفتم
چندسال اینطوری گذشت تا فهمیدم بشدت از نظر روحی ضربه خوردم
میدونی چیه این تجربه منه که روح وقتی زخممیشه نمیفهمی
جمع میشه روی هم
و بعد بشدت تاثیرهای بدی روت میزاره
الان دو ساله دیگه نمیرم
همینجا میمونم
ولی نمیتونم خودمو ببخشم بابت سالهایی که میرفتم خونشون