داشتم با ماشین امشب از،خیابون رد میشدم دلم گرفته بود و بعد گفتم خدا یه نشونه یه چیزی یهو به دلم افتاد و برای آرامش دلم گفتم یه چیز نذری حتی آب معمولی بخورم
در هر مسجدی رفتم هیچی گیرم نمیومد
حقیقت دلم بیشتر گرفت
ساعت سه و نیم شب در خونمون رو زدن و برامون نذری آوردن از دوستای قدیمی
به شوهرم گفت داشتیم سحری پخش میکردیم صاحب نذری گفته اینو بده به فلانی و اونم آورده برامون
انقده گریه کردم انقده برا همه دعا کردم الانم میگم خدا هست شاید مصلحت منه با این مشکل باشم تا آخر عمرم درسته سخته ولی خدا همیشه باهامونه