تا حالا اینجوری کسی دلم نشکسته بود من سه ساله ازدواج کردم تنها راه درمان مون برای بچه دار شدن هم اسپرم اهداییه جاریم وقتی حامله شد اومد خبر بارداریش بهم بده بهم گفت بعد ازم پرسید تو بچه نمیخوای گفتم نه فعلا کار و درسم تو اولویت ان با حالت تحقیر بهم گفت ما آدم های معمولی هر چقدر هم تلاش کنیم به جایی نمیرسیم بعد هم هی چرت و پرت گفت تا من بهش غیر مستقیم فهموندم که خودمون به فکریم گفتم مشکلی نداریم دکتر رفتیم گفته فقط ی کم صبر نیازه ولی برگشت گفت گفت تا گریه شدم به خدا نمیدونم اشکام از کجا میومدن بعد اومد بغلم کرد گفت تو نماز شب هام دعات میکنم به این موضوع به چشم امتحان الهی نگاه کن برو نذر و نیاز کن واقعا دلم ازش شکست من هنوز سنی ندارم ولی چون اوایل ازدواجم شوهرم تو ی دعوا بزرگ بهم گفت من بچه نمیخوام برو عروس شو الان اون فکر میکنه هنوز که هنوزه من اسیر شوهرم برای بچه دار شدن الان دکتره حالش خوب نیست تو ی ساختمونیم برادر شوهرم زنگ زد گفت با بچه هام تو پارکم تا مادربزرگشون بیاد سر بچه دومش هر چی کمک کردم آخرش به شوهرم زنگ زد گفت خیلی ممنونم و منو نادیده گرفت در حالی که شوهرم سرکار بود بچه هاست پیش من بودن الان دوباره احساساتم متناقضه بین انسانیت خودم و عوضی بودن اون موندم میخوام کمک کنم ولی دلم نمیخواهد یاد طرز صحبت و لحنش که میفتم دلم سیاه میشه
باعث شده از مسیر اصلیم برای بچه خارج بشم من بچه میخواستم تا عشقم کامل کنم الان تمام فکر و ذکرش سده بچه دار بشم تا به این بفهمونم خدا خودش هوا منو داره نیاز به آدم هاست نیست
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.