امشب اینو مینویسم به یادگار بمونه
چه سال سختی داشتم و امشب چقدر دلم گرفتم
بچم چقدر دوست داره بره بیرون و تو جمع باشه
چجور بهش بگم ما بی کسیم هیچ کسو نداریم
ما با بقیه فرق داریم ما زندگیمون غرق تو مشکله
میدونم کیا دل پسرمو میسوزونن یعنی توقع ندارن
یه بچه کوچیک دلش بسوزه و آه بکشه
نفرین میکنم اول به خودم که شرایطم بد بود
و بچه آوردم که اونا هم تو مشکلات من
بسوزن دوم کسایی که این شرایطو برام فراهم
کردن.....خاطره ام از نه سال قبل امشب چقدر منو
داغون کرد دختر بچه ده ساله ای بود منو به خاطر
مریضی پدر مادرم تو جمع مسخره کرد گفت پدر
مادرت عرضه ندارن دختر شوهر بدن گفت مامان
بابات مشکل اعصاب دارن حتما بچه هاشونم روانی
هستن و من هرگز فکر نمیکردم یه بچه ده ساله
بتونه همچین زخم زبونی بزنه...امشب این خاطره
مغزمو آتیش زد اعصابم خورد بود بیچاره بچم
دفتر مشقش پاره کردم چقدر گریه کرد و از من ترسید
دلم براش گرفت چقدر من مادر بی لیاقتی هستم
بعضی وقتا فکر میکنم من که لیاقت ندارم نباید
مادر میشدم کاش هیچوقت ازدواج نمیکردم کاش
شوهرم هم مثل همون بچه ده ساله مریضی مامان
بابام و تنهایی و بی کسیم رو بهونه نمیکرد کاش
از بی پشت و پناهیم سواستفاده نمیکرد و تو بارداریم
وقتی دخترمو پنج ماه حامله بودم جلو پسرم کتکم
بزنه الان که بهش فکر میکنم میبینم چقدر پسرم به
خاطر مادر پدرش سوخته و نابود شده