سلام
زندگیمو میخوام بگم
از وقتی یادم میاد بچه اضافه خانواده بودم توجه ها فقط بخاطر شیرین زبونی هام بهم بود،هیچ وقت یک مادر دلسوز نداشتم و به نوعی میشه گفت معنی کلمه مادر برای من جز استرس و دعوا , و فحش معنی دیگه نداشت و نداره
سال ها گذشت من توی دوران بلوغ زمانی که همه به بچشون محبت میکنن!حالا بماند تو بچگی هم مادر و پدرم محبت بهم نمیکردن و همش به دختر بچشم کارگر نگاه میکردن خلاصه هیچ کسی به من توجه هم نکرد تو همین زمانا بود که پدرم از دست دادم..
این درحالی بود که خواهر هام و برادرها همیشه بهم حسودی میکردن و چون بچه اخر بودم مادرم جرات نداشت ی مدت برا من چیزی بگیره چون باید جواب پس میداد خلاصه پدرمو که از دست دادم اوضاعم بدتر شد اون داداشام اومدن دنبال ارث به سه ماه نکشیده بعداز فوت پدرم عروسمون پیگیرتر بود همش خونه ما بود و موجبات استرس و دعوا فراهم میکرد طوری که مادرم از حال میرفت و من یادم نمیره خوابیده بودم یهو از خواب پریدم دیدم دوتا داداشام و عروسمون زل زدن به من اومده بودن برا دعوا و بحث..سر اینکه بابا خیلی پول داشته همشو خوردین و..پدرم پول چندانی نداشت این اواخرم مریض بود و همش خرج خودش شد..
خلاصه تنهایی من و بی کسی من دو چندان شد تا دو سه سال با مرگ پدرم کنار نمی اومدم البته اینم بگم پدری نبود ک منو درک کنه یا چیزای دیگه بشدت پسر دوست بود عین مادرم و دختراشو به هرکسی از راه میرسید میداد خواهرهای من دخترای خوبی بودن اما همشون گیر ی مشت دیوونه و بدرد نخور افتادن در حالی که اگر مادرم به زور اجبارشون نمیکرد اگر دیکتاتور بازی در نمی اورد اونا این بختشون نمیشد برادرهامم زنای خوبی قسمتشون نشد
خلاصه اونجا بودم که تنهایی من دوبرابر شد بعد از فوت پدرم ی مدت رفتم سر کار از اونجا ک چهار تا بچه توی خونه بودیم برادرم بشدت متعصب و افراطی بود از بس زیر گوش مامانم خوند تا نذاشت برم سرکار نشستم برای کنکور خوندم اونم راه دور افتادم و نذاشت برم خودمم از بس تو محیط بسته رشد کردم سختم بود
رفتم علمی کاربردی بعد از دو سال
کاردانی گرفتم سه تا دیگه از خواهر و برادرهامم متاهل شدن
تو این مدت هیچ کسی خرج ما رو نمیداد همین دو تا برادر کوچیکام و خوده مادرم یعنی بیشتر مادرم کار میکرد
اونام زن گرفتن رفتن دنبال زندگیشون و من مادرم الان زندگی میکینیم باهم
همیشه فکر میکنم چرا اینجوریه چرا تا کاراشو میکنم دوسم داره و تو حالت عادی دوستم نداره چرا فحش مثه نقل ونبات تو دهنشه چرا هرجا بخام برم باید جواب پس بدم مگه بچم 24سالمه چرا حرف مردم انقد براش مهمه خسته شدم
رفتم مربی مهد شدم حقوقش کم بود یکسال موندم بعد نرفتم یه جای دیگه رفتم رهاش طولانی بود هرچی در می اوردم خرج کرایه میشد الانم کار گیر نمیاد برام
خلاصه تو این مدت بی نهایت خواستگار داشتم تا مرحله بله برون دو تاشون پیش رفت اما سر نگرفت دلیلش نمیدونم چی بود تازه داشتم نبود پدرمو از یاد میبردم که این موضوعات باز منو برگردوند به حالت قبل
چهره زیبایی دارم منتها ی عده هرکسی میان دیگه خبرش نمیشه خیلی هام میپسندن منتها من شرایطشون قبول نمیکنم
خودمم از این دخترا نیستم دوستی کنم با پسر همینجوریش شانس ندارم حالا کم مونده گول پسرا رو هم بخورم
خلاصه این بود داستان زندگی من خیلی جاهاش سوز ناک بود ننوشتم تا ناراحت نشید
برام دعا کنید.
ممنونم