امروز با دخترم و شوهرم رفته بودیم خرید رفتیم داخل یه پاساژ که دیدم یه خانومی تند وارد پاساژ شد و سمت یک مغازه در لاین روبروی ما رفت من و شوهرم رفتیم سمت مغازه لباس بچه گانه من وارد مغازه شدم و دیدم شوهرم نیومد حس ششمم خیلی قویه یه کم نگاه کردم اومدم بیرون دیدم شوهرم رفته همون سمت که تا دید من اومدم برگشت زنه هم چرخید از کنار من رد شد رفت آخر پاساژ من از پاساژ خارج شدم شوهرمم اومد ولی هنگام خروج چند بار پشت سرش نگاه کرد رسیدیم خونه بهش گفتم فکر نکن نفهمیدم به نظرتون چیکار کنم از چشمم افتاده
اول گفت نه متوجه نشدم بعد من گفتم آره تو که ندیدی من گفتم چشمهاش آبی بود یه زنده توی تلویزیون بود گفتم شبیه این بود و اومدم توی اتاق اومد بخوابه گفت خیلی هم سفید بود منم جبهه گرفتم و گفتم خجالت نمیکشی خیلی راحت گفت نه از این به بعد همینه چقدر منت تورو بکشم منم گفتم آره تو راست میگی پس منم چقدر منتظر پول تو باشم