امروز تو تاپیک قبلیم گفتم که تصمیم گرفتم باهمکارم درمورد( میم )حرف بزنم.گفتم که فقط م براهمین رفتم سرکار وگرنه میتونستم نرم
خداروشکر فقط یه مراجعه کننده داشتیم اومد کارشو زود انجام دادم و رفت.گفتم بریم یکم توحیاط قدم بزنیم؟گفت اره بریم..رفتیم و از هردری حرف زدیم از عیدو خونه تکونی و تعطیلات و همه چی جز اونی که باید...
دیگه ساعت شد ۱۱ونیم و گفت حالاکه کسی نیس بیا مام بریم خونه.فاصله ی خونه م تا محل کارم با ماشین ۳دیقه نمیشه داشت ماشینو میبرد تو کوچه ،دیدم اگه الان نگم تا هزار سال دیگم نمیگم.
گفتم مریم من میخام یه چیزی بهت بگم؛فک میکرد درمورد کاره .به هرچیز دیگه یی فک کرد جز اونی که من میخواستم بگم.
گفتم تو رو خدایکم سرعتتو کم کن میخام باهات حرف بزنم.سرکوچه مون نگه داشت نشستم و همه چیو بهش گفتم.گفتم که چقدددد دوسش دارم چقد بفکرشم.گفتم که دیگه نمیدونم جواب بقیه رو چی بدم که میگن چرا ازدواج نمیکنیییی...گفتمو راحت شدم.خدامیدونه اینمدت انگاااار یه وزنه ی هزار کیلویی رو بسته بودن به پاهام،اما الان راحت شدم.خیالم راحت شد که گفتم.هیچوقت توعمرم انقد احساس سبکی نکردم