امسال اسباب کشی کردم به مادرم نزدیک هستم بعد افطار بچه هام حوصلشو سر میره هوا هم تاریکه دوسه بار پشت سر هم عصرها بردمشون خونه مادرم روز سوم همه خواهربرادرام بودن بچه ها همه به هم افتادن شلوغ میکردن کلا دو ساعت اونجا بودم یه دفعه مادرم عصبانی شد بهم گفت برندار هر شب بیارتشون اینجا خستمون کردی و کلی حرف بارم کرد خیلی دلم شکست عوض اینکه بگه اومده حالش عوض بشه کلی حرف زد بعد هم با حالت قهر رفت یه اتاق دیگه منم پاشدم اومدم خونه
خدایا چقدر بچه دارها بدبختن
تصمیم دارم دیگه نرم خونشون شما بودید ناراحت نمیشدید؟