دجه جون
واسه تو مینویسم...
واسه ی بی نظیر ترین خاطرات دنیا که با هم ساختیم..بقیه هم بدونن چه اشکالی داره...شاید دل یکی هم با اینا آروم گرفت..
الان که هر کدوم مامان شدیم و درگیر بچه ها ...توی زندگی گم شدیم ...الان اینجایی که هستم یکم خسته ام کرده..مسئولیت زندگی و بچه هاست ناشکری نمیکنم یه غر زدن کوچیکه
دروغ نگم خیلی یاد قدیما نمی افتم یعنی راستش رو بخوای وقت نمیکنم ..ولی یادت که بیفتم انگار غرق میشم به زور باید خودم رو جمع و جور کنم ..به سختی....
امروز اسیر اون خاطره ی اتوبوسمون شدم..وای چه بارونی ..یادم نیست ولی انگار اردیبهشت بود ولی عجب اردیبهشتی بود
چقدر بارون میبارید ..منو تو و دنیا و مامانامون داشتیم از میدون امام حسین برمیگشتیم سمت خونه ..سوار اتوبوس برقی شده بودیم ...اتوبوس تو میدون وایساده بود تا یه سری سوار و پیاده بشن..تو چیزی نگفتی یعنی دهنت تکون نخورد ولی انگار چشمات زیرنویس کرد ..منو تو با لباس سرمه ای و مقنعه پفی مشکی بودیم حتما کتونی هامون هم سفید بوده..الان که اینجا هستم میبینم چقدر زیبا بودیم....لحظهی آخر که در اتوبوس داشت بسته میشد چجوری از اتوبوس پریدیم پایین..حتما وقتی پریدیم پایین آب بارون پاشیده بوده روی شلوار و کتونی هامون..وای هنوز چهره ی خاله اشرف و مامانم رو یادمه..دنیا هم ادای دختر خوب خانواده رو درآورده بود..مامانم چجوری زد تو صورت خودش...وای دجه اون روز تو اون سیل بارون چجوری تا خونه دوتایی دویدیم ...چقدر همه نگاهمون میکردن همه ی کاسب های تیردوقلو و بقیه ی آدمها یه جا واسه خودشون پیدا کرده بودن و اون زیر وایساده بودن ولی دجه جونم فقط منو تو بارون اون روز رو فهمیدیم...چقدر خیس شده بودیم موهامون چتری بود اون روزا..ولی یواشکی تو مدرسه قاییمشون میکردیم..آخ که چقدر موهامون چقدر مشکی و بلند و ناز بودن ....
الان میفهمم اون روز اون خاطره رو ساختیم که به داد امروزم برسه آخه موندم که به خونه تکونی برسم یا به مریضی بچه ها"خودم هم انگار گلوم میسوزه" یا تکالیف دختر کوچولوم؟
تا.... یکمی دلم آروم بگیره دجه جون.