میفهمم
مادری واقعا سخته
پریشب پسرکوچیکم غلت خوردباصورت افتاد منم ترسیدم جیغ زدم شوهرم پریدوکلی دادوبیداد سر من
کل مادری وسختیهامو انگار توی یک ااتفاق ازیادمیبره
پسربزرگمم نوجوون داره میشه وهی بایدمراعاتش کنم وباهاش کل کل نکنم سرهیچ چیز
اونیکی هم ازتکالیفش وشیطونیاش کلافه ام
کم میارم گاهی...