دیشب من رفتم بیمارستان آخه آنفولانزا گرفتم باید سرم میزدم وقتی اومدیم خونه خوب من رفتم خوابیدم اصلا هم نوبت خودش بود بچه رو بخوابونه دیگه دو خوابیدیم من از درد دو که خوابیدم پنج بیدار شدم تا هشت بیدار بودم
خوابیدم باز نه همه بیدار شدیم حالا آقا باد و عصبانی یه صبح بخیر هم نگفت منم گفتم فلانی سلام صبح بخیر از چیزی ناراحتی
اونم گفت آخه این چه وقت رفتن سر کار مه و دیرم شده تو چرا زودتر نرفتی دکتر که حالت بد نشه حالا منم سردرد و مریض مونده بودم تو کف منطقش
جالب اینجاست
هر روز دیر می ره
و جالب تر اینکه شب قبلش مهمان داشتیم تازه دوازده شب تخته آورد تا سه بازی کردن صبحش نه پاشد ولی چون من مقصر نبودم باد نبود
خلاصه من رفتم رو سایلنت تو افکار خودم بودم از بی منطقیش و منتظر جوش اومدن کتری
که یه هو داد زد و فحش داد آخه بدش میاد ساکت میشم خودش میفهمم گند زده منم رفتم تو اتاق یه فحش دادم اونم آنچنان دهنم فشار داد دورش کبود شده
حق نداشت من از گلو درد و سرفه داشتم می مردم
انگاری گاهی شمر میشه
خلاصه کل زندگی ده سالم همینقدر مسخره و سر چیزای الکی دعوا های بزرگ میشه
هم شم به خاطر اینکه کلا آقا میزنه زیر حرف اش مثلا میگه تو صبح پا شدی میگی حالم بده منم گفتم چرا زودتر نرفتی دکتر
حالا ن اصلا نگفتم اون گفت چرا زودتر نرفتی آنقدر حالت بد نشه من خواب بمونم
وای اینطور موقع ها میخوام بکشمش واقعا انگار به جز من خودشم میخواد گول بزنه
بچه ها میدونم خیلی مسخرس دعواهامون همون قدر مسخره که سرد بودنش مسخرس
خسته شدم خیلی وقته نمیخوامش ظاهرا واسه دیگران خوبه همه حسرت میخورن
ابرو هم که دیگه جلو همسایه ها نداریم این اخر یا کم آوردم همش جیغ میکشم آخر دعواهامون
از خودم و بچمو همسایه ها خجالت میکشم
فردا برم پزشک قانونی واسه کبودیا؟