2777
2789
عنوان

خاطره زایمان من❤❤

1173 بازدید | 66 پست

من همیشه دوست داشتم خاطره زایمان مامانا رو بخونم تا بتونم به راحتی تصمیم بگیرم حالا هم اینجا خاطره زایمانمو گذاشتم تا برای مامانای اینده حداقل یه راهنمایی بشه ‌...من امروز ۹ روزه که زایمان کردم و سزارین بود به درخواست خودم ...متن روهم از قبل اماده کردم تا منتظر نمونین... باز هم سوالی داشتین در خدمتم😗😗😗

❤️❤️❤️خاطره زایمان من❤️❤️❤️


روز یکشنبه ۱۷ دی ساعت ۵ونیم صبح با شوهرم بیدار شدیم .هردو اماده شدیم و ساعت یه ربع به ۶ از خونه زدیم بیرون ..به مامانم زنگ زدم تا اماده بشه بریم دنبالش...

دیگه قرار بود سه نفری به خونه برگردیم 😍😍یه حس عجیبی داشتم شاید ترس شایدم هیجان نمیدونم..

مامانو برداشتیمو به طرف بیمارستان رفتیم کمی از ۶ میگذشت که رسیدیم بیمارستان ..شوهرم کارای پذیرش رو انجام داد و منم منتظر نشسته بودم تا هرچه زودتر تموم بشه برم بالا..خلاصه بعد کلی امضا و اثرانگشت دادن رفتیم طبقه دوم برای بستری شوهرمو نذاشتن داخل بشه موند پشت در منو مامان هم رفتیم تو بخش پرونده اینا رو دادم به پرستار و لباسای عمل رو گرفتم رفتم اتاق تا بپوشم یه خانوم دیگه هم داشت لباس میپوشید.لباسامو پوشیدم..یه لباس صورتی بزرگ که از پشت بسته میشد ولی من از جلو بستم😐ولی خب نمیدونستم باید میگفتن..خلاصه رفتم بیرون ..پرستار که دوست عمم بود کلی باهام شوخی میکرد تا از استرسم کم بشه..ولی نمیشد که هیچ بیشترهم میشد..بعد تکمیل شدن پرونده رفتم اتاق برای آزمایش ..رو تخت دراز کشیدم و همون پرستار اومد اول کارای هم اتاقیمو انجام داد بعد اومد سراغ من انژیوکت و سرم وصل کردو خون گرفت قلب نی نی رو گوش داد و ضربانمو گرفت گفت استرس داری ضربانت زیاده..بهم سوند وصل نکردن چون عمم که خودش اونجا پرستاره گفته بود وصل نکنن ولی خودش هنوز نیومده بود،گفته بود تا عمل میام...ساعت ۸ بود سرمم نصف شده بود که هم اتاقیمو بردن برا سزارین..دکتر منم هنوز نیومده بود موندم تنها مامان هم که بیرون بود نمیذاشتن بیاد بعد دوست عمم که اسمش نادم بود رفت مامانمو اورد پیشم بعد عمم هم اومد..ساعت به سختی میگذشت و انتظار برا دیدن دخترم سختر میشد..ساعت ۸:۴۰ بود که گفتن برم اتاق عمل از مامان خدافظی کردم ولی شوهرمو ندیدم متاسفانه رفته بود پایین کار داشت..عمه هم همراهم تا اتاق عمل اومد ولی گفت نمیتونم بیام پیشت سختمه..منم گفتم اشکالی نداره خلاصه رفتم اتاق عمل چند تا مرد بود و چند تا خانوم..یه اقا اومد جلو و منو راهنمایی کرد رو تخت دراز بکشم رو پام یه چیزی وصل کرد و رفت هنوز دکترم به اتاق نیومده بود در مورد اسم دخترمو اینا سوال میکردن ولی من میلرزیدم هم از سرمای اتاق هم از استرس..نمیتونستم جواب درست حسابی بدم. دکترم اومد داشت دستاشو ضدعفونی میکرد که پرستار سرممو عوض کرد و دکتر بیهوشی پشت کمرمو ضدعفونی کردو امپول  بی حسی رو زد..زود منو خوابوندن و جلو صورتم پارچه کشیدن کم کم پاهام داغ میشد دکترم اومد و شروع کرد به شستن شکمم سرماشو حس میکردم گفتم خانوم دکتر من حس میکنما...اونم خندید و گفت هنوز کاری نمیکنم که دارم میشورم ..دیگه پاهامو حس نمیکردم دلم آروم شده بود از اونهمه استرس چیزی نمونده بود یه حس خیلی خوبی داشتم..دکتر داشت سوال میکرد و باهام حرف میزد که یه لحظه صدای دخترمو شنیدم انگار تو آسمونا بودم فقط میخواستم بیارنش پیشم ولی داشتن کاراشو انجام میدادن بعد یه اقا اومد پیشم و ازم فیلم گرفت و چند تا سوال پرسید..بعد دخترمو اوردن پیشم صورتشو به صورتم چسبوندن فقط بوسش میکردم و قربون صدقش میرفتم .دنیارو بهم داده بودن...دخترمو بردن برا لباس پوشوندن ...تهوع داشتم و کتفم خیلی درد داشت گفتم برام امپول ضد تهوع زدن دکترم بخیه ها رو تموم کرد و رفت بعد بردنم ریکاوری ..بدنم بدجور میلرزید بخاطر خونریزی...یه امپول زدن و کمی آروم شدم بعد از ریکاوری اوردنم بخش شوهرمو مامانو عمم اونجا منتظرم بودن..حالمو پرسیدن منم گفتم خوبم..بردنم اتاق خودم پرستار اومد مسکن زد و رفت ..مامانمو شوهرمم پیشم بودن بعد دخترمو اوردن اونقد ناز خوابیده بود😍😍بعد وقت ملاقات بود همه فامیل تک تک اومده بودن دیدنم ولی من اصلا حال نداشتم ..بهم گفتن دوسه ساعت دیگه میتونی بلند شی راه بری ولی چون من دسشویی داشتم خواستم زود بلند شم ..اولش میترسیدم ولی بعد اینکه بلند شدم دیدم خیلی راحتر از اونی بود که فکرشو میکردم...ساعت ۵ بود که از تخت بلند شدم...بعدش خیلی احساس سبکی میکردم تا ساعت ۸ هیچی نخوردم ساعت ۸ برام سوپ رقیق شده اوردن بعدش شروع کردم خوردن مایعات ...به نی نی هم شیر میدادم ولی شیرم خیلی کم بود دخترم شب نمیخوابید پرستارا براش سرم قندی دادن تا خوابید صبح هم که دکترم اومد و وضعمو چک کرد و گفت میتونی مرخص شی و ساعت ۱ از بیمارستان اومدیم خونمون😍😍بعدشم هم که خداروشکر مشکلی نبود و همه چی به خوبی پیش رفت و الان روز ۹ هست و دخمل نازم پیشم خوابیده❤️❤️❤️

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792