ما شهرمون نبستا کوچیکه و ی سوپرمارکت پیش خونمون هست ک من همیشه میرم اونجا.عصر رفتم فک میکردم موجودیم بیشتر از 100هزار تومن باشه و نمیدونستمم ک چیپس گرون شده شده فک میکردم 18 یا 19 باشه
چندین اقا تو مغازه بودن اخرشم یکیش فامیل درومد😭😭دو تا پسر هم اومده بودن تو مغازه ازین هولای سبک بودن من مث چی خودمو میگرفتم اصن نگاشون نمیکردم و مثلا فاز ناراحتی برداشته بودم از حضور اونا نمیشناسم البته اونا روخلاصه من ی فاز غرور برداشته بودم
دو تا چیپس و ی ماست موسیر برداشته بودم ک ای کاش دستم میشکست یکیش رو برنمیداشتم😭😭😭کارت ک کشید چون فروشنده هم متوجه احساس ناراحتی من تو مغازه شده بود کارتو زود بهم داد اجازه نداد بیاد رسیدش چون منم اطمینان داشتم اوکی بود منم تشکر کردم داشتم از در پامو میذاشتم بیرون ک احساس کردم یکی تو اون شلوغی داره میگه خانم برگشتم نگاش کردم گفت میگه موجودی ناکافی😭😭😭 یهو کل مغاززه سکوت شد یعنی انگار ی اب سردی ریختن روم😭😭😭😭کلا احساس میکردم سرم داره گیج میره میخوام بیفتم انگار زمان متوقف شده بود لال شده بودم برگشته بودم داشتم نگا ادمای تو مغازه میکردم ببینم اونا فهمیدن یا نه اون دو تا پسر ک قبلش داشتن شوخی میکردن میخندیدن سرشونو انداخته بودن پایین من نمیخوام بقیه فکر کنن من فقیرم من فقیر نیستم😭😭😭😭😭😭😭😭