دخترک محو این نمایش چشمگیر, وحشیانه شروع به دست زدن کرد بطوری که کوله پشتی از شونه ش روی ساق دستش افتاد. مربی سربلند کرد و لبخند محوی به هیجان و ذوق بچگانه ی دخترک زد, هنوز نفس نفس میزد و عرق از نوک بینی اش میچکید. با کمی مکث از جا بلند شد و به سمت سیستم صوتی رفت, آهنگ رو عوض کرد و درحالیکه حوله خیس رو از روی کاناپه چرم قرمز می قاپید, خطاب به زوج جوان گفت: شروع کنید, هرچی تا به امروز یاد گرفتید رو نشونم بدید!
نوای تند موسیقی توی سالن طنین انداخته بود. یک ریتم سنگین و محرک...یک زوج زیبا میان بازوهای هم و...انگار روی ابرها می چرخیدن! دخترک همانطور ایستاده وسط سالن شروع به حرکت دادن تنش کرد...چپ, راست ! دستهاش هم ریتمیک بی اختیار بالا می اومد. به رقص شاگردان نگاه میکرد بی خبر از اینکه تحت نظر آموزگار جوان بود.
یک بطری آب معدنی از روی میز برداشت, جرعه ای نوشید و درحالیکه عرق صورت و گردنش رو با حوله میگرفت به سمت شاگرد جدید راه افتاد. دخترک بمحض نزدیک شدن استاد صاف ایستاد و هیجان زده فریاد زد "واو...واو...واو! عالـــــــــی بودین!" نیشش تا بناگوش باز و کف دستهاش بر اثر کف زدنِ محکم و مرتب, تند و سرخ شده بود! مربی خندید و با سر تشکر کرد: افسون؟!
افسون ذوق زده سر تکون داد: آره آره, خودمم استاد ...خیلی خوشحالم که بالاخره از نزدیک می بینمتون!
حوله رو روی ساق دستش انداخت و با حرکت سر به ردیف مبلمان اشاره کرد: منم همینطور! میتونی بهروز صدام کنی!