خانما مامانم مریض شده و تو این دوران خیلی با حرفاش دلمو میشکونه
من عصر از دانشگاه اومدم و روزه بودم
جایی کار داشتم اما بعد دانشگاه بلافاصله اومدم خونه کمک مامانم یه تیکه تمیزکاری کنم
با یه چیز حاضری افطار کردم و یه خورده پیش مامانم نشستم صحبت کردیم بعد گفتم یه ساعت بخوابم بعد پاشم کارا رو بکنم
اما خوابم برد ، یه ساعت پیش صدام کرد و گفت چرا بیدار نشدی کارا رو بکنی و تنبلی و یه خورده حرف دیگه
حالا من ساعت نه و نیم تازه خوابیده بودم
خیلی دلم شکسته چقدر بعضی وقتا زندگی سخت میشه😔