روی تخت نشسته بودم
خواهرم هم میره مهد کودک
داشتم داستانم رو ادامه میدادم
که دیدم یکی داره با گریه در خونمون رو میزنه
با استرس رفتم باز کردم دیدم یه دختر بچه ست داره گربه میکنه که مامانم رو میخوام🥺🥺🥺
لباس مدرسه هم تنش بود
دیدم دختر طبقه سومی مون هست
گفتم بیا تو به مامانت زنگ بزنم نیومد
گفتم شماره ی مامانت حفظ هستی؟
اخه تازه اومدن شمارشون رو ندارم
گفت نه
گفت که مامانم رفته خونه ی مامانبزرگم به سرویسم گفت که من رو ببره خونه ی مامانبزرگم ولی سرویسم یادش رفت🥺🥺
گفتم عیبی نداره عزیزم
شماره ی کی رو حفظ هستی؟
گفت هیشکی
گفتم شماره ی کسی رو داری؟
گفت اره شماره ی مامانبزرگم رو توی کتاب فارسی ام نوشتم
گفتم شمارش رو بده تا زنگ بزنم
زنگ زدم قضیه رو برای مامانبزرگش تعریف کردم که دیدم مامان دختره هم تازه رسید خونه ی مامانبزرگش🥺🥺
گفتم که عیبی نداره پیش من بمونه تا شما برسید
گفتم که فقط به دخترتون بگید که بیاد خونه اخه نمیومد خونه هرچقدر گفتم مامانت رو میشناسم نیومد 🥹🥹
اومد خونه یکم با هم حرف زدیم ۷ سالش بود
به مامانبزرگشم می گفت مامان جون فیفو🥹🥹🥹🥹🥹
باهم کارتون دیدیم تا مامانش اومد🥹🥹🥹🥹🥹
خیلی ولی استرس کشید بچه🥺🥺😭😭😭