موقع خواستگاری شوهرم دانشجو بود بعدش خودم معلم شدم و شوهرم قراردادی یک جایی رفت سر کار که هر شش ماه حقوق میدادن بهش
با سختی زندگی میکردیم گاها غذا هم نداشتیم یک بار خواهر شوهرم اومد خونمون بهش وضعیت را گفتم به خیال خام اینکه کمکی کنند ولی هیچ و هیچ و ما مستاجر در شهر غریب فقط حقوق خودم بود بی نهایت سختی کشیدم تا دو سال بعد که شوهرم استخدام یک جایی شد و خانم زنگ زد و گفت پس الان استخدام شده دیگه خفه شو غر نزن
الان سال ها میگذره و مادر شوهرم پیر شده ولی هیچ وقت دلم باهاش صاف نمیشه حتی بیرون میبینمش تعارف نمیکنم بفرمایید
خونم میاد میوه و چایی میگذارم کنارش و میرم اتاق دراز میکشم