هیچ دلخوشی ای ندارم دیگه تحمل تنهایی برام مشکله
به زودی ۳۲ ساله میشم و خسته ترینم از این حجم تنهایی
امشب یه جشن دعوت بودم انقد تنها بودم که حد نداشت تنها نشستم یه گوشه تنها رفتم یه گوشه شام خوردم تنها برگشتم خونه
اهل دوستی های الکی نیستم که وقتم پر شه
بابامم شدیدا مشکل دار و معتاده تو شهر کوچیک بعید میدونم کسی منو بگیره
من هرروز تنها تر و منزوی تر میشم و انگیزم نسبت به خودکشی بیشتر میشه
همه دوستام و همکلاسیای سابقم رفتن سر زندگیشون
دخترای فامیل که از من کوچیکترن هم ازدواج کردن اما من تنها ترینم و هیچکسم نمیاد سمتم