مادرم فلجه وبابام ولمون کرده خونه مادربزرگم زندگی میکنیم ۴سال عقدپسرعمم بودم باخیانتاش ودخالت خانوادش جداشدم..باخواستگاردوران مجردیم ازدواج کردم تافهمیدطلاق گرفتم اومدن خواستگاری خانواده فوق العاده خوبی داره اوایل خیلی خوب بود خوب نه عالی بودهمون چیزی که هرزنی میخواد چن ماهه عوض شده میگه نمیتونم باهیچ زنی کناربیام محبت نمیکنه ناراحتیم واسش مهم نیس کسی که نمیتونست یک روزبدونه من باشه ادم خیانت کردنم نیست مرده خیلی مظلوم وگوشه گیریه حتی بامادر خودش نیم ساعت نمیشینه همش طبقه بالاتنهاست خیلی پیگیرشدم ببینم خیانت میکنع دیدم نه
خودشم میگه نمیدونم چم شده
حالم خیلی خرابه چن روزدیگه سالگرد ازدواجمونه الان ۳روزه رفته منم دیگه نه زنگ زدم نه پیام دادم اونم هیچی
پای چپم بیحس میشه بازویه چپم سنگینی داره
مامانم ازرو تختش نگام میکنه وبغض داره کاش میمردم که مامانم انقدرعذاب نکشه
هیچ جایی برای برگشت ندارم هیچ جایی
خیلی سختع مرگ ودارم به چشمام میبینم انقدربغضمونگه داشتم که گلوم دردمیکنه تاصدای گوشیم بلندمیشه مامانم باذوق میپرسع شوهرته؟ آخ دلم کبابه آخ دارم دق میکنم
نپرسین چشه چون نمیدونم حتی خودشم میگه نمیدونم حتی خانوادش تعجب میکنن که اینجوری شده
دعاکنین بخاطرمادرم دعاکنین برگرده زندگیم نپاشه واسم یدونه حمدو توحیدبخونید
مادرم مریضه
کاش گناهکاربودم میگفتم من مقصرم کاش